#آکادمی_خون_آشام_(جلد_اول)_پارت_163

" .یه کاري کن او! تی شرت هاي کسل کننده ت رو بهش نشون بده تا بره توي کُما. منم کمکت می کنم "
خندیدم و روي نیمکتی چوبی پریدم، با سرعتی معادل با لیزا در امتدادش لی لی می کردم . وقتی ته به
" .نیمکت رسیدم مجددا روي زمین پریدم. " اونقدرها هم کسل کننده نیستن
" .نمی دونم راجع به این ِ رز مسئولیت پذیر ِ جدید چه فکري باید بکنم "
اسپریدن صدا زد : " هی . " و او بقیه ي نگهبان ها پشت سرمان می آمدند . " تو هنوزم در حال انجام وظیه
" .اي ، ها اون بالا خوش نگذرون
" !با صداي بلندي جواب دادم : " این بالا که خوش نمی گذره .قسم می خورم ... لعنتی
من به انتهاي نیمکت سوم رسیده بودم و زمانی که خواستم از روي آن پایین بپرم پاهایم مرا یاري نکردند.
چوب نیمکت ناگهان سخت و تر بی رحم از تر چیزي بود که قبلا تصور می کردم از آن کاغذ می سازند.

میز شکست. بدنم به یک سمت متمایل شد و در همین حالت مچ پایم به سختی با نیمکت ِ نصف شده
برخورد کرد . سپس همراه با نیمکت به سمت زمین کشیده شدم. مچ پایم به صورت غیر طبیعی کج شده
بود. به زمین خوردم و صداي شکستن چیزي آمد که مطمئن بودم از نیمکت نیست. بدترین دردي که در
.سرتاسر زندگی ام تجربه کرده بودم درون ِبدنم به جریان افتاد
.و سپس بیهوش شدم
فصل هجدهم
چشم هایم را باز کردم به و سقف سفید رنگ و کسل کننده ي درمانگاه خیره شدم . نور کنترل شده اي ) که
براي بیماران مورويِ داخل درمانگاه آرامش بخش بود ( از پشت پرده بر ، من تابید. حس عجیبی داشتم
.نوعی سردرگمی ، اما خوشبختانه آسیبی ندیده بودم
" رز "
آن صدا مانند ابریشمی بر پوستم بود. ملایم. غنی. وقتی سرم را چرخاندم ، چشمان تیره ي دیمیتري را دیدم
بر او. روي صندلی کنار ِ تختی که رویش دراز کشیده بودم ، نشسته بود.موهاي قهوه اي رنگش که تا شانه
.هایش نیز می رسید در اطراف سرش آویزان بود، مانند قابی اطراف سرش را در بر گرفته بود
" .با صدایی مانند قورباغه گفتم : " سلام

" چه حسی داري؟ "
" .عجیب . یه جورایی بی حالم "
" .دکتر اُلندزکی یه مسکن براي دردت داد، وقتی آوردیمت اینجا خیلی به بد نظر می رسیدي "
" اون رو یادم نمیاد ... چقدر بیهوش بودم؟ "
" ! چند ساعت "
" .حتما اون مسکن خیلی قوي بوده. هنوزم قویه "
بعضی از جزئیات به را خاطر آوردم . نیمکت . مچ پایم در حال قطع شدن. چیز زیادي بعد از آن به خاطر

romangram.com | @romangram_com