#آکادمی_خون_آشام_(جلد_اول)_پارت_162
.از خود نشان می دهم. وقتی قیمت گردنبند را دید لبخندش از بین رفت
با لحن نیشداري گفتم : " ، آه اینو نگاه کن ، حتی تو هم وسعت نمی رسه. خرج کردن دیوانه وارت بالاخره
" .تموم شد
ما منتظر ناتالی و ویکتور شدیم تا خریدشان را تمام کنند.ظاهرا ویکتور چیزهایی برایش خریده بود و ناتالی
طوري به نظر می رسید که انگار ممکن است همین الان بال در بیاورد با و خوشحالی پرواز کند. خوشحال
بودم. ناتالی براي جلب توجه ویکتور می مرد. خوشبختانه او برایش چیزهاي فوق العاده گران قیمتی خریده
.بود تا جبران کند
با سکوت خسته کننده اي به سمت خانه رفتیم. برنامه ي خوابمان به خاطر سفر در روشنی روز به هم ریخته
بود. کنار دیمیتري نشسته بودم. به صندلی تکیه دادم و خمیازه کشیدم با توجه به این که بازوهایمان به
.همدیگر می خورد. احساس نزدیکی و برخورد بین ما موج می زد
ویکتور و نگهبانان بیدار بودند اما دخترها خوابیده بودند. خیلی آرام بدون اینکه بخواهم بقیه را بیدار کنم
" پرسیدم : " پس دیگه هیچ وقت نمی تونم لباسی رو پرو کنم؟
" .وقتی در حال انجام وظیفه نیستی می تونی. می تونی توي مرخصی هات انجامش بدي "
من هیچ وقت مرخصی نمی خوام . می خوام همیشه از لیزا مراقبت کنم. " دوباره خمیازه کشیدم. " اون "
" پیراهن رو دیدي ؟
" .پیراهن رو دیدم "
" خوشت اومد ؟ "
.جواب نداد. به عنوان بله در نظرش گرفتم
" اگه اون رو براي رقص بپوشم اعتبارم به خطر می افته ؟ "
" . وقتی حرف می زد صدایش به را سختی می شنیدم. " تو همه ي مدرسه به رو خطر می اندازي
.لخندي زدم و خوابم برد
وقتی بیدار شدم سرم روي شانه هایش بود . کت بلندش مثل یک پتو من را در بر گرفته بود. ون متوقف
شد ، دوباره به مدرسه برگشته بودیم. کت را برداشتم و بعد از او از ون بیرون رفتم . یکدفعه احساس بیدار
.و خوشحالی کردم. چه قدر بد که آزادیم در حال تمام شدن بود
با حسرت آهی کشیدم. " بازگشت به زندان. " کنار لیزا جلوتر از بقیه راه می رفتیم. " شاید اگه وانمود کنم
" .حمله ي قلبی بهم دست داده بتونم فرار کنم
بدون لباسات ؟ " کیفی به دستم داد و من با خوشحالی آن را تاب دادم. " نمی تونم براي دیدن لباس "
" .صبر کنم
گفتم : " منم همینطور. اگه بزارن به مراسم رقص بیام. کایروا هنوزم می گه اگه رفتار معقولانه و خوبی
" .داشته باشم شاید بزاره
romangram.com | @romangram_com