#آکادمی_خون_آشام_(جلد_اول)_پارت_161
" پرسید : " چرا به من نگفتی ؟
" .تکرار کردم : " لازم نبود بدونی
به سمت اتاق پرو رفت و هنوز آهسته با من حرف می زد. " تو نگرانی که من خودمو ببازم ، نگرانی که منم
" به استریگوي تبدیل بشم ؟
" . نه ابدا . این ها همش درباره ي اونه تو ، هیچ وقت این کار رو نمی کنی "
" حتی اگه دیوونه بودم ؟ "
گفتم : " . نه " سعی کردم یکم شوخی کنم : " تو فقط سرت رو می تراشیدي با و سی تا گربه زندگی می
" .کردي
احساسات لیزا تیره تر شد لی و چیزي نگفت . درست بیرون اتاق پرو ایستاد . یک لباس مشکی از را قفسه
.بیرون کشید . احساساتش کمی روشن تر شد
" .این لباسیه که به تو خاطرش به دنیا اومدي . اهمیتی نمی دم که الان چقدر مشغول کاري "
از ابریشم درست شده بود. پیراهن بدون یقه و براقی بود تا و زانوها می رسید. همچنین دنباله ي خیلی
کوچکی هم در انتهایش بود و دقیقا طوري به نظر می رسید که انگار براي کار خیلی جدي درست شده
.است. فوق العاده س.ك.س . ي. حتی با کل لباس هاي س.ك.س ي. مدرسه مقابله می کرد
اقرار کردم : " این پیراهن منه. " به خیره شدن ادامه دادم ، خواستنش در سینه ام دردي به را وجود آورده
بود از. آن نوع لباس هایی بود که دنیا را عوض می کرد . آن هایی که باعث بوجود آوردن یک مذهب
.جدید می شد
" .لیزا سایز من را برداشت. " امتحانش کن
سرم را تکان دادم و شروع به برگرداندن آن کردم. " نمی تونم. این دست و پامو می گیره رو تو و توي خطر
" .قرار می ده. یه لباس ارزش مرگ وحشتناك رو تو نداره
.پس بدون این که بپوشیش می خریمش . " و لباس را خرید "
بعد از ظهر ادامه پیدا کرد و متوجه شدم هر لحظه خسته تر می شوم. ناگهان همیشه مراقب بودن و گارد
گرفتن کمتر جالب به نظر می رسید . وقتی به آخرین مغازه ، یک مغازه ي جواهر فروشی، رسیدیم احساس
.خوشحالی می کردم
" .لیزا به یکی از آنها اشاره کرد و گفت : " اوناهاش. این گردبند شدیدا به اون لباست میاد رز
نگاهی کردم. یک زنجیر طلاي نازك با یک آویز از جنس طلا با گل سرخ که باعث بیشتر جلوه دادن
.الماس می شد
" .من از چیزایی که گل سرخ دارن متنفرم "
لیزا همیشه عاشق این بود براي من چیزهایی که گل سرخ دارند بخرد ، آن هم براي دیدن اینکه چه واکنشی
romangram.com | @romangram_com