#آکادمی_خون_آشام_(جلد_اول)_پارت_160
بهتریت دوستم را نمی شناسم. نمی دانستم او قادر به انجان چه کاري است. یک سال پیش به هر کسی می
گفت او استریگوي می شود احتمالا می خندیدم. همچنین به کسی که می گفت او می خواهد رگ دستش را
.بزند از یا کسی انتقام بگیرد
آن وقت بود که ناگهان باور کردم احتمال دارد کار غیر ممکنی انجام دهد و مجبور بودم مطمئن شوم چنین
.فرصتی را هیچ وقت به دست نخواهد آورد . نجاتش بده . اونو از خودش نجات بده
" .بازویش را گرفتم به را او و سمت پایین سالن بردم. " از ما اینجا می ریم . همین الان
" بلافاصله سردرگمی جاي عصبانیتش را گرفت . " منظورت چیه ؟ می خواي بریم جنگل ؟
جوابش را ندادم. چیزي در گفته هایم یا نظرم وجود داشت که را او شگفت زده کرده بود ، چون در حالی که
از جشن بیرون می آمدیم به و جاي عبور از میان محوطه ي آکادمی از پارکینگ عبور کردیم او چیزي
نپرسید. پارکینگ مملو از ماشینهاي مهمانان بود. یکی از آنها ماشین تشریفاتی بود به و محض این که نگاهم
. او به افتاد راننده ماشین را روشن کرد
" . در حالی که از میان دسته هاي درختچه به ها دقت او به نگاه می کردم گفتم : " یکی داره زود می ره
" .نگاهی به پشتمان انداختم و مطمئن شدم کسی تعقیبمان نمی کند. " اونها ممکنه هر لحظه سر برسن
لیزا تازه فهمید چه خبر است. " وقتی گفتی از اینجا می ریم ، منظورت این بود که ... نه. رز، ما نمی تونیم از
" .آکادمی بریم. ما موفق نمی شیم از منطقه یا پست بازرسی رد بشیم
" . قاطعانه گفتم : " ما مجبور نیستیم رد بشیم. اون مجبوره
" اما اون چه جوري راضی می شه اینکار رو بکنه ؟ "
نفس عمیقی کشیدم از ، چیزي که باید می گفتم احساس تاسف کردم. اما با در نظر گرفتن این که کم
" ضررتر بود ... " می دونی چطور وید رو مجبور کردي او کارها رو بکنه؟
.به خودش پیچید اما سرش را تکان داد
" .باید دوباره همون کار رو انجام بدي. برو پیش اون پسره و بهش بگو رو ما توي ماشینش مخفی کنه "
شوك و ترس بر را او گرفته بود. نمی فهمید و ترسیده بود. به شدت ترسیده بود. الان براي هفته ها بود که
به خاطر وید و آن حالت و ها شفا دادن می ترسید. شکننده بود و در شرف چیزي بود که هیچ یک ما از
.نمی دانستیم با. تمام این به ها من اعتماد داشت. باور داشت که من را او ایمن و سالم نگه می دارم
گفت : " باشه. " چند قدم به طرف آن پسر رفت و بعد به من نگاه کرد. " چرا ؟ چرا داریم این کار رو می
" کنیم ؟
درباره ي خشم لیزا فکر کردم ، اشتیاقش براي انجام دادن هر کاري تا برود سراغ وید و درباره ي خانم
کارپ فکر کردم ، خانم کارپ ِ بی اندازه بی ثبات که به استریگوي تبدیل شده بود. گفتم : " دارم تو از
" .مراقبت می کنم. لازم نیست چیز دیگه اي بدونی
توي فروشگاه در میسولا ، در حالی که بین قفسه هاي لباس ایستاده بودیم لیزا دوباره این سوال از را من
romangram.com | @romangram_com