#آکادمی_خون_آشام_(جلد_اول)_پارت_159
" ... از حرکت ایستادم با و ناباوري به آن دو خیره شدم. " خانم کارپ نه ؟ ... این امکان نداره
" .نگهبان دیگر در جواب گفت : " متاسفم ، اما ... به کسی نگو چی شنیدي. این یه فاجعه ست
بقیه ي شب گیج بودم. خانوم کارپ . کارپ دیوانه او. یک نفر را کشته بود تا استریگوي شود. نمی توانستم
.باور کنم
هنگامی که مهمانی تمام شد ، توانستم از دست نگهبان ها فرار کنم و چند دقیقه ي ارزشمند را دزدکی با لیزا
باشم تا. آن زمان پیمان بینمان قوي تر شده بود و براي فهمیدن اینکه چقدر ناراحت است نیازي نبود
.صورتش را ببینم
.پرسیدم : " چی شده ؟ " ما در گوشه ي سالن درست بیرون مجلس بودیم
چشمانش خالی از احساس بود . می توانستم احساس کنم سرش چقدر درد می کند ؛ دردش به منتقل می
شد : " من ... نمی دونم . حس عجیبی دارم. احساس می کنم یکی داره تعقیبم می کنه ، انگار باید مراقب
" باشم ، می دونی چی می گم؟
نمی دانستم چه بگویم. فکر نمی کردم کسی را او دنبال می کند ، اما خانوم کارپ هم عادت داشت همین
" .چیزها را بگوید. همیشه در توهم بود. به نرمی گفتم : " احتمالا چیزي نیست
موافقت کرد : " ممکنه. " ناگهان چشمانش باریک شد. " اما وید یه چیزیش می شه. در مورد اون اتفاق
" .دهنشو نمی بنده . نمی تونی باور کنی چه چیزهایی در مورد تو گفته
" .می توانستم باور کنم اما در حقیقت اهمیتی نمی دادم. " اونو فراموشش کن. عددي نیست
در حالی که صدایش از عصبانیت قابل تشخیص نبود گفت : " ازش متنفرم. براي موسسه ي جمع آوري
پول با اون تو یک انجمنم از و شنیدن وراجی هاي هر روزش نفرت دارم .ا.ل از ، س زدنش با هر جنس
مونثی که از کنارش رد می شه حالم به هم می خوره. نباید به خاطر کاري که اون کرده تو جریمه بشی. اون
" .باید تاوانشو پس بده
" .دهانم خشک شد. " همه چی خوبه ... واسم مهم نیست. آروم باش لیزا
در حالی که عصبانیتش را روي من خالی می کرد جواب داد : " واسه ي من مهمه . آرزو داشتم یه راهی بود
تا تلافیشو سرش در بیارم . اونجوري که رو تو اذیت کرد اذیتش کنم. " دستانش را در پشتش گره زد با و
.عصبانیت به عقب و جلو قدم می زد . قدم هایش سنگین و مصمم بود
تنفر و خشم درونش می جوشیدو می توانستم از طریق پیمان آن را حس کنم ، مانند طوفانی بود که درونش
را شک و سستی احاطه کرده باشد. خود لیزا اقرار کرده بود نمی داند چه کند نا و امیدانه می خواست کاري
انجام دهد ، هر کاري و ، این مرا تا سر حد مرگ می ترساند . یاد آن شب و چوب بیسبال افتادم. سپس
.خانوم کارپ به ذهنم آمد. اون تبدیل یه به استریگوي شده رز
این وحشت آورترین لحظه ي زندگیم بود ، ترسناکتر از دیدن او در اتاق وید ، ترسناکتر از دیدن صحنه ي
شفا دادن ، او ترسناکتر از دستگیر شدنم توسط نگهبانان. به خاطر اینکه درست در آن لحظه احساس کردم
romangram.com | @romangram_com