#آکادمی_خون_آشام_(جلد_اول)_پارت_156

یک نگهبان اهمیت و مفهوم مرگ و زندگی تا را این حد جدي بگیرد. مسلما در دوران من هنوز کسی این
گونه نبود. میسون قادر نبود بفهمد که چرا من نمی توانستم در مهمانی بنوشم و آرامش داشته باشم.
دیمیتري گفته بود من وظیفه را ام بهتر از بسیاري از نگهبانان بزرگتر درك کرده و ام من نفهمیدم چرا ،
خصوصا وقتی آن ها خیلی بیشتر مرگ و خطر را دیده اند و حس کرده اند. اما من در آن لحظه می دانستم
حق او با بود که احساس من در مورد اینکه مرگ و زندگی و خوبی و بدي با هم کار می کنند کمی غیرعادي
.است
ما گاهی اوقات ممکن بود احساس تنهایی کنیم. ممکن بود گاهی اوقات مجبور شویم وانمود کنیم خوشحالیم ،
ممکن بود قادر نباشیم آنطور که دلمان می خواهد زندگی کنیم. اما این راهی بود که باید طی می شد ما و
یکدیگر را درك می کردیم. می دانستیم که باید از دیگران محافظت کنیم. زندگی ما هیچ وقت آسان
.نخواهد بود و. گرفتن تصمیمی اینچنینی بخشب از آن بود
" .اگر من استریگوي بشوم ... دلم می خواد یکی منو بکشه "
" .او فورا جواب داد : " من هم همینطور
می توانستم بگویم که او هم همان اندیشه ناگهانی را داشت که به ذهن من رسید. همان احساس اتصال و
پیوستگی بین . ما ویکتور با حالت فکور با و صداي آرامی گفت : " این موضوع شکار میخاییل و توسط سونیا
" .رو یادم میاره

" لیزا پرسید : " میخاییل و سونیا کی هستند ؟
" .ویکتور با تعجب نگاه کرد. " اي بابا. من فکر می کردم می شناسیشون. سونیا کارپ
" سونیا کار ... منظورت ، خانم کارپه ؟ در موردش چی می دونی؟ "
به او جلو وعقب بین من و عمویش نگاهی انداخت. من بدون اینکه به چشم هاي لیزا نگاه کنم گفتم : " اون
" .استریگوي شد. به انتخاب خودش
می دانستم که لیزا این موضوع را می فهمد. این آخرین بخش از راز خانم کارپ بود. رازي که من آن را
.براي خودم حفظ کرده بودم . رازي که همیشه مرا نگران می کرد
چهره لیزا و پیمان بین ما نشان می داد که کاملا شوکه شده است. هیجانش بیشتر شد وقتی فهمید که من
" موضوع را می دانستم او به و نگفته بودم. اضافه کردم : " اما من نمی دونم میخاییل کیه؟
" .اسپریدن در جواب گفت : " میخاییل تانر
اوه نگهبان تانر ! اون قبل از اینکه ما آکادمی رو ترك کنیم اینجا بود. " با ترشرویی اضافه کردم : " چرا "
اون خانم کارپ رو تعقیب می کنه؟ دیمیتري رك و پوسنده گفت : " براي کشتن اون. اونها عاشق هم
" .بودند

حالا مسائل مربوط به استریگوي ها نیز به تفکرات دیگرم اضافه شده بودند. تبدیل شدن به یک استریگوي ،
.آن هم در میدان جنگ چیز خوبی نبود

romangram.com | @romangram_com