#آکادمی_خون_آشام_(جلد_اول)_پارت_153

هیچی ، فقط این که یه احمق وجود داره که شوخی هاي احمقانه می کنه و من هم دارم میرم به کایروا بگم "
" .. اون وقت اون ها می تونن پیداش کنن

ناتاي برگشت ، صورتش کمی سبز به نظر می رسید . " چرا مردم این کار تو با رو می کنن ؟ این وحشتناکه
. "
" .من و لیزا نگاهی رد و بدل کردیم. گفتم : " من هیچ نظري ندارم
تا وقتی به دفتر کایروا می رفتم متعجب بودم. وقتی ما روباه را پیدا کردیم لیزا تذکر داده بود یکی باید قضیه
ي کلاغ را بداند ، من را او باور نکرده بودم. ما آن شب توي جنگل تنها بودیم و خانم کارپ نباید به کسی
گفته باشد . ولی اگر یک نفر واقعا را ما دیده بود چی ؟ اگر یک نفر این کارها را انجام می داد به نه خاطر
اینکه را او بترساند بلکه به خاطر این که ببیند که او دوباره شفا می دهد ، چی ؟ یادداشت روي خرگوش چه
گفته بود ؟
.من می دونم چی هستی
.فقط ، وقتی زمانش رسید متوجه شدم آزادي با ام سرنخ هایی همراه شده
" .دیمیتري به من گفت : " مدیر کایروا فکر می کنه از وقتی که اومدي خوب رفتار کردي
" با وجود راه انداختن یه دعوا توي کلاس آقاي ناگی ؟ "

به رو تو او خاطرش مقصر نمی دونه. نه کاملا. من متقاعدش کردم که یه به تو استراحت احتیاج داشتی ... "
" .و می تونستی ازش به عنوان یک تمرین آموزشی استفاده کنی
" تمرین آموزشی؟ "
در حالی که به سمت همراهانم قدم می زدیم، او توضیح مختصري به من داد. ویکتور داشکوف ، مثل همیشه
مریض ، همراه با نگهبانانش آنجا ایستاده بود و ، ناتالی هم به سرعت به سمتش حرکت می کرد او. لبخندي
زد و ناتالی با را احتیاط در آغوش گرفت که با سرفه اي اتمام یافت. چشمان ناتالی گشاد شدند با و تمرکز
.منتظر شد تا سرفه هایش تمام شود
او ادعا کرد که حالش براي همراهی ما خوب است ، در حالی که تصمیمش را تحسین می کردم، با خود فکر
کردم او خودش به را زحمت زیادي می اندازد تا براي خرید با چند نوجوان برود. ما سفر دو ساعته به
میسولا را در یک ون مدرسه سپري کردیم ، دقیقا بعد از طلوع خورشید به راه افتادیم. خیلی از موروي ها
جدا از انسان ها زندگی می کردند ، ولی خیلی هاي دیگر نیز با آن ها شب و روزشان را سپري می کردند و ،
وقتی می خواستند از فروشگاه هاي آنها خرید کنند، باید طبق ساعات شب و روز آن ها بیرون می رفتند.
پنجره هاي عقب شیشه هایی مات داشتند از و عبور مستقیم نور خورشید و خطرات آن جلوگیري می
.کردند
نه ما نفر را در گروهمان داشتیم : لیزا ، ویکتور ، ناتالی ، کامیل ، دیمیتري ، من و سه نگهبان دیگر. دو نفر از
نگهبانان ، بِن و اسپریدون همیشه با ویکتور سفر می کردند. نفر سوم یکی از نگهبانان مدرسه به نام استَن بود

romangram.com | @romangram_com