#آکادمی_خون_آشام_(جلد_اول)_پارت_149
بسیار خوب ، بسیار خوب. من درباره ي این که چه احساسی داشت دروغ گفتم . اون هیچ کدوم از اون "
.چیزها رو درباره تو ي نگفت ، خب ؟ اون رو تو دوست داره . این کار رو کردم چون تو از خوشم نمی اومد
"
" .و هنوز از من می خواي که باهاش حرف بزنم "
من فکر می کنم ... تو ممکنه ... براش خوب باشی . " وقتی آخرین کلمه از دهنم پرید به سختی می "
.توانستم باورش کنم
براي چند لحظه ي خیلی سخت به هم خیره شدیم . لبخند مغرورانه اش محو شد . هیچ چیز به اندازه ي این
.متعجبش نکرده بود
بالاخره پرسید : " متاسفم ، نشنیدم چی گفتی . می شه دوباره تکرارش کنی ؟ "تقریبا به صورتش مشت زدم
" . . " می شه تمومش کنی ؟ ازت می خوام که دوباره باهاش باشی
" . نه "
" ... ببین ، من بهت دروغ گفتم "
مسئله این نیست ، لیزا ست. فکر می کنی من الان می تونم باهاش صحبت کنم؟ اون دوباره پرنسس "
لیزاست . " از حرف هایش زهر می بارید . " نمی تونم نزدیکش برم نه ، وقتی اون همه سلطنتی دورش رو
" . گرفتن
گفتم : " تو هم سلطنتی هستی . " بیشتر به خودم هشدار دادم . او به تا تقریبا فراموش کرده بودم که ازرا ها
.یکی از دوازده خانواده ي اشرافی اند
" این معنی زیادي توي یه خانواده از پر استریگوي نمی ؟ نه ، ده "
ولی تو استریگوي نیستی ... صبر کن . " یک لحظه متوجه شدم : به همین دلیله که اون تو با احساس "
" .نزدیکی می کنه
" با طعنه گفت : " چون می خوام به استریگوي تبدیل بشم ؟
" . نه ... چون تو هم خانواده ات از رو دست دادي . هر دوتون مرگشون رو دیدین "
" . اون مرگشون رو دید ، من کشته شدنشون رو دیدم "
" . به خودم پیچیدم . " می دونم . متاسفم ، اون باید مثل ... خب هیچ نظري ندارم که چطوري بوده
.چشم هاي آبی و بلوریش نامتمرکز بودند. " مثل دیدن یک ارتش از مرگ بود که به خونمون حمله کردند
"
" منظورت ... والدینته ؟ "
سرش را تکان داد . " نگهبان هایی که اومدن اون رو ها بکشن. منظورم اینه که پدر و ماردم ترسناك بدند ،
آره ، اما هنوز شبیه پدر و مادرم بودند. یکم رنگ پریده . تر چشماشون یه ذره قرمز بود. اما مثل قبل راه می
رفتند و حرف می زدند . نمی دونستم چیزي درباره شون اشتباهه ، اما خاله ام فهمید . حواسش به من بود
romangram.com | @romangram_com