#آکادمی_خون_آشام_(جلد_اول)_پارت_140

و دوست داشتنی ساطع شد. من از را او دوران پیش دبستانی می شناختم ، آما در آن لحظه به را او ، سختی
.می شناختم
.و من ترسیده بودم
" .تکرار می کردم : " لیزا، لطفا. ارزشش رو نداره . فراموشش کن
. به او نگاه نکرد. چشم هاي طوفانی اش روي وید متمرکز شده بود
. به او آرامی چوب را برداشت، آن قدر بالا آورد که با جمجمه اش در یک سطح قرار گرفت

.لیزا ، این کارو نکن. " خدا من . دیگر می خواستم او با گلاویز شوم یا. چیزي شبیه این تا ، متوقفش کنم "
لیزا گفت : " اون باید قبلا بس می کرد. " چوب حرکت کرد. دقیقا در فاصله ایی بود که می توانست ضربه
اش را بزند. " نباید این کارو با اون دختر می کرد . کسی نمی تونه با کسی این رفتارو بکنه . حتی با خون
" .دهنده ها
" .آرام گفتم : " ولی تو اونو می ترسونی . نگاهش کن
.اون اتفاق نیفتاد ، ولی بعد لیزا اجازه داد که نگاهش به سوي دختر کشیده شود
دختر انسان هنوز در گوشه ایی کز کرده بود و دستانش را براي محافظت دورادورش گرفته بود. چشم هاي
.آبی خیسش هشیار شده بود از و آن ها نوري ساطع می شد از. ترس گریه می کرد
صورت لیزا بی حس بود. می توانستم کشمکشی را درونش حس کنم که سعی داشت آن را کنترل کند.
.قسمتی او از نمی خواست که وید صدمه بخورد و در مقابل ، خشمی کورکورانه وجودش را فرا گرفته بود
چشمانش را بست و پلک هایش به را هم فشرد ، دست راستش به را سمت چپش حرکت کرد و ناخن
هایش در گوشت دستش فرو رفت از. درد لرزید ولی از طریق پیمان ، حس کردم که شوك درد از را او
.فکر وید دور کرده است

اجازه داد که وسوسه از بین برود و وید چوب را انداخت. ناگهان به نظر گیج می رسید. نفسی را که حبس
کرده بودم بیرون دادم . صداي قدم هایی در راهرو می آمد. من در را باز گذاشتهبودم و سر و صدا توجه
بقیه را جلب کرده بود. دو نفر از خوابگاه به داخل اتاق آمدند و وقتی خرابی هاي به رو رویشان را دیدند
.شوکه شدند
" چه اتفاقی افتاده ؟ "
همه به هم نگاه می کردند. وید کاملا بهت زده به نظر می رسید به او. اتاق ، چوب و سپس به من لیزا نگاه
.کرد
" .گفت : " نمی دونم ... نمی دونم
به او من نگاه کرد و ناگهان خشمگین شد : " چه غلطی ... این تو بودي ! تو می خواستی که این خون دهنده
" ! بره
. همه با حالت استفهامی به من نگاه می کردند. در عرض چند ثانیه مغزم به را کار انداختم

romangram.com | @romangram_com