#آکادمی_خون_آشام_(جلد_اول)_پارت_139
"
" . صورتش تیره شد و لبش را گاز گرفت : " اون حق نداره این کارو بکنه
" . متاسفم "
وقتی داشتم به صندلی گرگ بر می گشتم ، نسبت به آنچه اتفاق افتاده بود احساس بدي پیدا کردم. من هم
به اندازه ي لیزا از این که ببینم خون دهنده ایی مورد سوء استفاده قرار بگیرد متنفر بودم . این به من
یادآوري می کرد که بیشتر پسرهاي موروي فکر می کردند می توانند با دخترهاي دمپایر همین رفتار را
.بکنند. ولی من نمی توانستم در این جنگ پیروز شوم. نه امشب
گرگ من را حرکت داد تا زاویه ي بهتري نسبت به گردنم داشته باشد ، که باعث شد به عقب نگاهی
.بیندازم و دیدك که چند دقیقه است که لیزا رفته است
" از پاهاي گرگ پایین آمدم و گفتم : " لیزا کجاست ؟
" .احتمالا دستشویی "
نمی توانستم چیزي از طرف پیمان حس کنم . الکل آن را بی حس کرده بود . بعد از اینکه به راهرو قدم
گذاشتم، از فرار از موسیقی و صداي بلندش نفس راحتی کشیدم. . راهرو ساکت بود ، اما سر و صدایی از
.چند اتاق آن طرف به تر گوش می رسید . در نیمه باز بود، خودم به را داخل کشیدم
دختر خون دهنده از ترس گوشه اي خم شده بود . لیزا با دستانی گره خورده و صورتی وحشتنکا ایستاده بود
با و نگاهی مصمم به وید خیره شده بود. وید هم با چشمانی مسحور او به نگاه می کرد . چوب بیسبالی در
دست داشت که به نظر می رسید از آن استفاده هم کرده است. اتاق به هم ریخته بود. قفسه هاي کتاب ،
... استریو ، مثل
" .لیزا به نرمی گفت : " چنجره رو هم بشکن. زود باش. مشکلی نیست
وید ، بی اختیار به سمت چنجره بزرگ و رنگ شده حرکت کرد. او به خیره شدم و ، وقتی چوب را عقب برد
و شیشه را خرد کرد ، دهانم ار تعجب باز مانده بود. تکه هاي تیز شیشه همه جا ریخته بود. نور صبحگاهی
.که همیشه مخفی می شد به داخل آمد او. در زیر نور خورشید به خودش لرزید اما ، حرکتی نکرد
" . او به گفتم : " لیزا ، بس کن . مجبورش کن بس کنه
" .اون باید خیلی زودتر از این بس می کرد "
حالت سخت چهره اش را شناختم . هیچ وقت تا را او این حد ناراحت ندیده بودم و ، اخیر هم دست به چنین
کارهایی نمی زد. می دانستم که او چه می کرد. البته که می دانستم. وسوسه. به خاطر تمام چیزي که می
.دانستم ، لیزا براي ثانیه ایی از فکر اینکه وید را مجبور کند با چوب خودش را بزند دور شد
" .خواهش می کنم لیزا . خواهش می کنم دیگه این کارو نکن. خواهش می کنم "
.در بین سرگیجه ي ناشی از الکلم ، قطره اي از احساساتش را حس کردم
چنان قوي بودند که مرا شوکه کردند. سیاه ، خشمگین و بی رحم. احساسات تکان دهنده ایی از لیزاي مقاوم
romangram.com | @romangram_com