#آکادمی_خون_آشام_(جلد_اول)_پارت_137
داشت – بر عکس من – لی و تنها یک بار احساساتش مثل این زبانه کشیده بود. دفعه قبل در یک مهمانی
.بود ، بسیار شبیه یه همین مهمانی . چند هفته بعد از بردن خانم کار
گرِگ داشکوف ، پسر عموي دور ناتالی ، یک مهمانی در اتاقش پا بر کرده بود. ظاهرا والدینش در آکادمی
آشناهایی داشتند ، چون او یکی از بزرگترین اتاق هاي خوابگاه را داشت او. قبل از تصادف با برادر لیزا
دوست بود و ، دوست داشت خواهر کوچکتره آندره را نیز در جمع خود خود بپذیرد . گرِگ حتی من را نیز
دعوت کرده بود ما و تمام شب کنار هم بودیم . براي یک سال دومی مثل من، وقت گذراندن با سلطنتی
.هاي سال سومی موفقیت بزرگی بود
آن شب در نوشیدن الکل زیاده روي کرده بودم، اما هنوز مراقب لیزا بودم. لیزا همیشه مرزي از ارتباط با
مردم اطرافش داشت ، اما هیچکس متوجه نمی شد او ، خیلی راحت با بقیه ارتباط برقرار می کرد. گیجی من
.حجم زیاد احساسات از را او من دور نگه می داشت ، ولی تا زمانی که خوب به نظر می رسید نگران نبودم
.در حین بوسیدن من ، گرِگ ناگهان سرش را بالا آورد به و چیزي بالاي شانه هایم نگاه کرد
" در حالی که روي پاهایش نشسته بودم ، گردنم را چرخاندم : " چیه ؟
" .او سرش با را تعجب تکان داد : " وید یه خون دهنده آورده
نگاهش تا را جایی که " وید ودا " ایستاده بود دنبال کردم. دستانش را دور دختر شکننده اي هم سن و سال
من حلقه کرده بود او. انسان زیبایی بود با ، موهاي مواج بلند و پوستی سفید، مانند ظروف چینی ، که در اثر
.از دست دادن مقدار زیادي خون به این رنگ درآمده بود
.چند پسر اطراف وید ایستاده بودند و می خندیدند به و صورت و موهاي آن دختر دست می زدند
.در حالی که نگاه بی رنگ و گیجش را تماشا می کردم ، گفتم : " اون همین جوریشم امروز خیلی حون داده
"
گرگ دستش را پشت گردنم گذاشت و در حالی که مرا به سمت خود برمی گرداند گفت : " اونا بهش
" .صدمه ایی نمی زنن
" .در حالی که طولانی از تر قبل یکدیگرا می بوسیدیم دستی به شانه ام خورد : " رز
به صورت لیزا نگاه کردم . حالت دلواپس او مرا وحشت زده کرده بود ، زیرا نمی توانستم احساسات پشت
.آن را بخوانم . خیلی آبجو خورده بودم از. روي پاي گرگ پایین آمدم
" گرگ پرسید : " کجا داري می ري ؟
.بر می گردم . " لیزا به را طرفی کشیدم و ناگهان آرزو کردم که کاش هشیار بودم "
" چی شده ؟ "
" . اونا "
به او سمت پسرهایی که نزدیک خون دهنده ایستاده بودند اشاره کرد. هنوز پسرها دور او جمع شده بودند و
وقتی تکان خورد به تا یکی از آن ها نگاه کند رد باریک قرمزي را دیدم که از خراشی در گردنش پایین می
romangram.com | @romangram_com