#آکادمی_خون_آشام_(جلد_اول)_پارت_12
کاملا او با پیوند نخورده بود.فکر کنم لیزا او با راحت بیرون می رفت چون به نظر این چیزي بود که انتظار
.می رفت انجام دهد، همین
.اما چیز عجیبتري که فهمیدم این بود که ظاهرا آرون راهی پیدا کرده بود تا بدون لیزا وقتش را بگذراند
کنار او دختر مورویی تقریبا یازده ساله که در حقیقت بزرگتر معلوم می شد دستش را گرفته بود. ظاهرا از
زمان غیاب با ما بچه ترها حال می کرد.آن دختر با گونه هاي فربه و حلقه ِ ي موهاي بلوند، شبیه عروسک
.هاي چینی ) چینی کستنی منظوره،مثل بشقاب چینی ( بود
عروسکی خشمگین و شیطانی او. دست آرون را محکم چنگ زده و نگاهی به لیزا انداخته بود که انگار تنفري
سوزان با خود داشت، تنفري که مرا در جا خشک می کرد.این دیگر چه کوفتی بود؟
را او نمی شناختم.حدس زدم، شاید یک دوست دخر حسود.اگر دوست پسر من هم کسی را این مدلی نگاه
.می کرد دلخور می شدم
خوشبختانه پیاده روي شرم آور به ما پایان رسید، اگر چه جاي جدیدي که رفتیم ) دفتر مدیر کایروا (
چیزي را بهتر نکرد.عفریته ي پیر درست همانطوري که به یاد دارم نگاه می کرد.دماغی نوك تیز و موهایی
.خاکستري داشت
قد بلند و لاغر اندام، مانند بیشتر موروي و ، ها همیشه مرا یاد کرکس می انداخت به. خوبی را او می شناختم
.زیرا زمان زیادي در دفترش گذرانده بودم
بیشتر همراهانمان زمانی که من و لیزا نشستیم اتاق را ترك کردند و من یکم کمتر احساس زندانی بودن
.داشتم
فقط آلبرتا ، سرگروه نگهبانان آکادمی، و دیمیتري ماندند در. امتداد دیوار جاي گرفته به و نظر آرام و فروتن
.می آمدند، همانطوري که وظیفه شان ایجاب می کرد
چشمان کایروا روي ما ثابت شد و دهانش را باز کرد تا بگوید شکی نیست که این جلسه یک فاحشه ي بالغ
.دارد.صدایی عمیق و ملایم را او متوقف کرد
" وازي لیزا "
از فهمیدن اینکه شخص دیگري هم درون اتاق بود یکه خوردم.توجهی نکرده بودم چون حواسم به نگهبانان
.پرت شد
با تلاش زیادي ویکتور داشکوف، از روي صندلی ِ گوشه ي اتاق بلند شد.لیزا جا از پرید به و سمت او دوید،
.دستانش به را دور بدن سست او حلقه کرد
". زمزمه کرد : " عمو
.حلقه دستانش را تنگ تر کرد و نزدیک بود به گریه بیافتد
.ویکتور با لبخند کوچکی را او آرام به عقب برگرداند
" .نمی دانی چقدر خوشحالم که سالم می بینمت وازي لیزا. " به سمت من نگاه کرد . " و همچنین تو، رز "
romangram.com | @romangram_com