#آکادمی_خون_آشام_(جلد_اول)_پارت_11
.خدمات رسانی می کردند، جاي گرفته بود.دانشجویان ترم پایینی در محوطه ي غربی زندگی می کردند
اطراف همه ي محوطه ها فضا بود، فضا، فضا و فضاي بیشتر.بعد از این همه، ما در مونتانا بودیم، کیلومترها
دورتر از هر شهري.هوا درون شش هایم سرد بود و بوي درخت کاج و رطوبت می داد.جنگل هاي انبوه
.اطراف آکادمی را فرا گرفته بود، و در طول روز می شد کوه هاي سر به فلک کشیده ي دور دست را دید
همانطور که به قسمت اصلی دانشکده بالایی وارد می شدیم، من از نگهبانم جدا شدم به و سمت دیمیتري
.دویدم
" .هی ، رفیق "
" به او راهش ادامه داد به و من نگاه نکرد. " الان می خواي صحبت کنی؟
" داري رو ما می بري پیش کایرُوا ؟ "
" او تصحیح کرد: " خانم ِ مدیر کایرُوا
.در سمت دیگرش لیزا نگاهی به من انداخت که می گفت دوباره شروع نکن
" ... خب خانم مدیر، حالا هر چی. اون هنوز یه مذهبی ِ پیر ِ خرفت ِ "
ادامه ي کلماتم هنگامی که نگهبانان را ما میان مجموعه اي از درها به سمت تالار غذاخوري می بوردند قطع
.شد
آهی کشیدم.چرا این ها اینقدر ظالم بودند؟ این همه راه براي رفتن به دفتر کایرُوا وجود داشت و آنها را ما
دقیقا از وسط تالار غذاخوري می بردند و. الان وقت صبحانه با) توجه به اینکه روز خون آشامان در واقع از
.شب شروع می شد بدیهی است که الان وقت صبحانه بود نه شام. ( بود
نگهبانان نوآموز ) دمپایرهایی مثل من و( موري با ها هم نشسته بودند، می خوردند و معاشرت می کردند،
.چهره هایشان با وراجی هایی که راجع به آکادمی می کردند گل انداخته بود
به محض اینکه وارد شدیم صداي بلند به وز وز سرعت خاموش شد، انگار که یک نفر کانال تلویزیون را
.عوض کرده باشد.صدها جفت چشم به سمت ما چرخیدند
نگاه خیره ي هم کلاسی هایم با را پوزخند زور زور کانه اي پاسخ دادم، گویی هیچ چیزي تغییر نکرده بود،
.نخیر، فایده نداشت
کامیل کُنتا همچنان خیره بود و مثل همان عوضی خشک و رسمی ِ قبلی که به یاد دارم نگاه می کرد، هنوز
هم رهبر فضول ِ دار و دسته ي موروي هاي ِ شاهانه بود.کنارش دختر عموي بی دست و پاي لیزا، ناتالی، با
.چشمان گشادش نشسته بود را ما و تماشا می کرد، به همان معصومیت و خامی قبل
.و در آن سمت تالار ... خب ، جالب بود
آرون بیچاره، کسی که شکی نبود با رفتن لیزا قلبش شکسته آنجا بود او. مثل همیشه ) شاید حالا حتی بیشتر
هم شده باشد ( نگاه گیرایش که کاملا مکمل نگاه لیزا بود، را داشت. چشمانش تک تک حرکات لیزا را دنبال
می کرد. اما ... آري . مشخصا او به نگاه نمی کرد. غمگین بود، واقعا غمگین بود، به این خاطر که لیزا هرگز
romangram.com | @romangram_com