#آکادمی_خون_آشام_(جلد_اول)_پارت_116
" حالت خوبه؟ "
اهمیتی نداره که خوب باشم ، نه یا یادته؟ " سرم را بالا آوردم و نگاهی او به انداختم. " لیزا خوبه؟ "
" .اتفاقات اخیر براش سخت بود
نگاه عجیبی از صورتش گذشت. فکر می کنم متحیر شده بود از اینکه می دید من در چنین زمانی هم براي
لیزا نگرانم. به من اشاره کرد دنبالش برم و مرا به سمت درب پله هاي پشتی هدایت کرد ، دربی که معمولا
براي دانش آموزان قفل بود. ولی ظاهرا امشب قفل نبود و دیمیتري با اشاره به من فهماند باید بیرون بروم ،
" .همزمان اخطار داد : " 5دقیقه
.بیشتر از هر زمانی کنجکاو شده بودم، بیرون رفتم
لیزا آنجا ایستاده بود . باید از قبل نزدیک بودنش را حس می کرم، اما احساسات خارج از کنترلم خودم ،
احساسات را او مبهم کرده بود. بدون هیچ حرفی ، دستانش را دور من حلقه کرد و مرا براي چند لحظه در
آغوش گرفت. باید اشک هاي بیشتري را نگه می داشتم. وقتی از هم جدا شدیم ، نگاهی آرام کننده به من
.کرد
" .اوگفت: " متاسفم
" .تقصیر تو نیست. اینم می گذره "
.کاملا به حرفم شک داشت، همانطور که خودم هم شک داشتم
" .لیزا گفت: " این تقصیر منه. اون این کارو کرد تا منو بگیره
" اون؟ "
میا. جس و رالف به اندازه کافی باهوش نیستند که یه همچین چیزي به مغزشون برسه. خودت می گفت : "
جسی خیلی از دیمیتري می ترسه که بخواد بگه چه اتفاقاتی افتاده به و. نظرت چرا تا الان صبر کرده و قبلش
چیزي نگفته؟ یه مدت از اون اتفاقات می گذره. اگر می خواست چیزي بگه، خیلی وقت پیش می گفت. میا
این کارو کرده تا تلافی کاري که تو کردي رو در بیاره. نمی دونم چطوري برنامه ریزي کرده، ولی اون کسیه
" .که به اونا گفته یه همچین کاري بکنن
.عمیقا می دانستم که لیزا درست می گوید. جس و رالف وسیله بودند. میا اصل کاري بود
" .آهی کشیدم : " به هر حال دیگه نمی شد کاریش کرد
" ... رز "
" فراموشش کن لیزا، قضیه تموم شده ست. خب؟ "
" .چند دقیقه اي در سکوت به من خیره شد : " خیلی وقت بود ندیده بودم گریه کنی
" .گریه نمی کردم "
.احساس همدردي از طرف پیمان به سمتم روانه شد
" .او بحث کرد : " اون نمی تونه این کارو تو با بکنه
romangram.com | @romangram_com