#آکادمی_خون_آشام_(جلد_اول)_پارت_112

" .با حالت تسکین دهنده اي تکرار کردم. " ولشون کن. باهوش بودي که دیگه باهاشون رابطه اي نداري

بی توجهی به آنان سخت و تر سخت تر می شد، در حالی که پچ پچ و ها نگاه ها افزایش می یافت. درون
کلاس جانو شناسی و رفتار حیوانات اوضاع بدتر شد. حتی نمی توانستم روي درس مورد علاقه ام تمرکز
کنم .خانم میسنر شروع کرد به صحبت درباره ي تکامل بقا و حیوانات و نر اینکه چطور به سمت جفت هاي
!داراي ژن بهتر می رفتند
کم کم مجذوب درس شدم، ولی حتی معلم هم براي ادامه ي مبحث مجبور می شد مدام سر بچه ها داد
.بزند که ساکت بمانند به و درس توجه کنند
" .بین دو کلاس به لیزا گفتم: " یه چیزي هست . نمی دونم چی ، ولی همه سر یه چیز جدیده
" یه چیز دیگه؟ یه چیزي بدتر از اینکه ملکه از من متنفره ؟ بدتر از این دیگه چی می تونه باشه؟ "
" .اي کاش می دونستم "
بالاخره زنگ پایانی امروز قضیه روشن شد. سر کلاس هنر اسلاوي. قضیه اینطوري شروع شد : زمانی که در
حال کار بر روي پروژه هاي شخصی مان بودیم، پسري که به سختی می شناختم پیشنهاد صریح و تقریبا
.زشتی به من کرد. به نرمی جوابش را دادم، می خواستم بفهمم دقیقا منظورش از این پیشنهاد چیست
" .او فقط خندید. " یالا رز. بهت خون می دم

صداي خنده بلند شد و میا نگاهی طعنه آمیز ما به انداخت : " اما، صبر کن. این رزه که باید خون بده
" درسته؟
" .خنده ها بیشتر شد. حقیقت را فهمیدم. به سمت لیزا حرکت کردم. : " اونا می دونن
" چی رو؟ "
" .درباره ما. درباره این که ... خودت می دونی ... اینکه ... وقتی رفته بودیم چطوري بهت خون می دادم "
" دهنش وا ماند . " چه طوري؟
" .چی فکر می کنی؟ دوستت کریستین "
" .با شدت گفت: " نه. اون این کارو نمی کنه
" دیگه کی می دونه؟ "
ایمانش به کریستین، هم در چشمهایش و هم در پیمان بینمان برق می زد لی و. چیزي راکه من می دانستم،
.نمی دانست

نمی دانست چطور شب گذشته کریستین را عقب زده و مجبورش کرده بودم باور کند لیزا او از متنفر است.
او پسر بی ثباتی بود. پخش کردن بزرگترین راز ) ما یکی از رازهاي بزرگمان ( دلیل خوبی براي انتقام بود.
شاید حتی خود کریستین خرگوش را کشته باشد. هر چه باشه، خرگوش دو ساعت بعد از اینکه او به گفتم
.بی خیال لیزا بشود ، مرد

romangram.com | @romangram_com