#آکادمی_خون_آشام_(جلد_اول)_پارت_111

" .بهت قول می دم "

به سمت اتاقم راه افتادم، وقتی رسیدم تازه به خودم آمدم. ترس و هیجان لیزا ، من را هم در بر گرفته بود و
براي یک لحظه آرزو کردم اي کاش می توانستم یک زندگی معمولی با دوستان صمیمی معمولی داشته
.باشم
فورا، این تصویر از را ذهنم زدودم در. حقیقت هیچ کس معمولی نبود و. من هیچوقت نمی تونستم کسی را
.بیشتر از لیزا دوست داشته باشم ... ولی خب، دوستی با لیزا گاهی اوقات خیلی سخت بود
تا صبح خواب عقیمی داشتم به. طور آزمایشی خودم به را کلاس اول رساندم، نگران از این که حرفی از اتفاق
هاي دیشب این طرف و آن طرف پیچیده باشد.مردم درباره ي دیشب صحبت می کردند ولی راجع به ملکه
و مهمانی نه ، راجع به لیزا. آن ها چیزي درباره ي خرگوش نمی دانستند.آنقدر باورش سخت که تقریبا بقیه
اتفاقات دیشب را فراموش کرده بودم. به هر حال، آن مهمانی و اتفاقات کوچکش در برابر انفجار خونین اتاق
.لیزا چیزي نبود
همانطور که روز گذري می شد چیزي عجیبی توجهم را جلب کرد. مردم از نگاه کردن هاي زیاد به لیزا
دست برداشته بودند.آنها به من نگاه می کردند به. هر حال آن را ها نادیده گرفتم با. جستجوي دور و برم
سعی کردم لیزا را پیدا کنم و در نهایت را او در حالی دیدم که تازه کارش با خون دهنده را شروع کرده بود.
آن احساس مسخره اي که همیشه موقع گاز گرفتن دهان لیزا در کنار گردن خون دهنده و مکیدن خونش
در من ایجاد می شد، مجددا به سراغم آمده بود یه. قطره خون از روي گلویش پایین غلطید و مقابل پوست
رنگ پریده او ي متوقف شد. خون دهنده ، ها حتی اگر انسان باشند، باز هم اگر خون زیادي از دست بدهند،
به رنگ پریدگی موروي ها خواهند بود. به نظر نمی رسید آن پسر متوجه چیزي شده باشد؛ خیلی وقت بود
.که به خاطر گزیده شدن هوش و حواسش از را دست داده بود. در حسادت غرق شده بودم

" چند دقیقه بعد در حالی که به سمت کلاس می رفتیم او ااز پرسیدم: " خوبی؟
.لیزا عمدا لباس آستین بلندي پوشیده بود تا مچ و ها جاي بریدگی هایش را پنهان کند
آره ... هنوز نمی تونم درباره اون خرگوش فکر نکنم ... خیلی وحشتناك بود . توي ذهنم مدام اونو می بینم، "
بعد هر کاري که باهاش کردم رو ... " براي یک لحظه چشمهانش با را فشار بست و بعد دوباره آنها را باز
" .کرد. " مردم دارن درباره ما صحبت می کنند
" .میدونم ولشون کن "
" .او عصبانی گفت: " از این کارشون متنفرم
موجی از تاریکی درونش خروشید از و طریق پیمان به من منتقل شد ، طوري که خودم را عقب کشیدم.
.بهترین دوست من مهربان و خوش قلب بود او. چنین احساساتی نداشت
من از همه ي دري وري ها بدم میاد. این خیلی احمقانست . چه طوري می تونن این همه سطحی نگر "
" .باشن

romangram.com | @romangram_com