#آکادمی_خون_آشام_(جلد_اول)_پارت_110

" .من از هیچ یادداشتی نمی ترسم. ولی اینجا ام نیست "
باز هم به فکر پورتلند افتادم. درسته که اونجا شلوغ و تر بی روح از تر اینجاست، بر اما خلاف آکادمی، می
.دانی چه چیزي انتظارت را می کشد
.اینجا در آکادمی گذشته و حال با هم می جنگیدند

با وجود دیوارها و باغ هاي قدیمی زیبایش فضاي داخلی مدرن و تجهیزات پیشرفته اي وجود داشت.مردم
.نمی دانستند چگونه با این تضاد رفتار کنند، دقیقا مانند خود موروي ها
موروي هاي سلطنتی قدیمی هنوز قدرت را در میان خودشان نگه داشته بودند لی و مردم هر روز ناراضی تر
.بودند
دمپایرها احترام و امکانات بیشتري براي زندگی شان می خواستند.موروي هایی مثل کریستین می خواهند با
استریگوي ها بجنگند و. این در حالی است که افراد سلطنتی هنوز به قدیسان خودشان چسبیده اند و هنوز
قدرت هایشان را همه جا جار می زنند درست مثل درهاي آهنی ِ استادانه درست شده ِ ي آکادمی که نشان
.دهنده ي قدیسان شکست ناپذیر بود
. ، و تازه ، دروغ و ها راز ها هم هستند
آنها در سالن پخش می شوند و در هر گوشه و کناري کمین می کنند.یک نفر اینجا از لیزا متنفر بود، کسی
که احتمالا جلوي رویش لبخند می زد و تظاهر می کرد دوستش است. نمی توانستم اجازه بدهم آن ها لیزا را
.نابود کنند
" . او به گفتم: " باید یکم بخوابی
" .نمی تونم بخوابم "

" .چرا، می تونی. من درست همین جام. تنها نیستی "
اضطراب و ترس و بقیه ي احساسات وحشتناك به سرعت درون لیزا به وجود آمدند و. در آخر ، نیاز هاي
.جسمی اش پیروز شدند
.بعد از لحظه اي ، بسته شدن چشمانش را دیدم
.تنفسش منظم شد و پیمان بینمان آرام شد
خوابیدنش را نگاه کردم، با وجود آدرنالین موجود در بدنم کاملا هشیار بودم، طوري که حتی فکر استراحت
هم به ذهنم خطور نمی کرد.فکر می کنم حدود یک ساعت گذشته بود که پرستار برگشت و گفت باید آن
. را جا ترك کنم
" .گفتم: " نمی تونم برم. بهش قول دادم تنهاش نزارم
پرستار قد بلندي بود، با وجود موروي بودنش باز هم بیشتر از حالت عادي قد بلند بود، با چشمهایی قهوه اي
" .رنگ و مهربان. " تنها نمی مونه ، من پیششم
.با تردید نگاهش کردم

romangram.com | @romangram_com