#آکادمی_خون_آشام_(جلد_اول)_پارت_109

کنم.باید قبل از این که کس دیگه اي ببینش تمیزش می کردم. اما بیش از حد خون ریخته بود ... و بعدش
... بعد از اینکه کارم تموم شد، شوکه شدم، درکش برام سخت بود ، دیدن اون صحنه ... حس می کردم
انگار ... انگار دارم منفجر می شم ... حالم خیلی بد بود ، زیادي ترسیده بودم، باید یه جوري خودمو خالی می
" ... کردم ... باید
" .حالت حرف زدن هیستریکی را او قطع کردم : " می فهمم. درك می کنم
و این یک دروغ بود ... اصلا بریدن دست هایش را درك نمی کردم او. گاه و بیگاه این کار را تکرار می کرد،
در واقع از زمان تصادف به بعد . هر دفعه من را می ترساند .سعی می کرد توضیح بدهد قصدش خودکشی
.نبوده است
فقط بعضی وقتا لازم بود خودش را خالی کند به و همین خاطر ناخواسته به خودش آسیب می رساند . خیلی
احساساتی بود، خودش می گفت تخلیه ي فیزیکی ) درد فیزیکی ( تنها راهی بود که می توانست درد درونی
.اش را آرام کند. این تنها راهی بود که می توانست خودش را کنترل کند

" لیزا روي بالشَش گریه کرد. " چرا این اتفاق ها براي من می افته؟ چرا من عجیب غریبم؟
" .تو عجیب غریب نیستی "
" .براي کس دیگه این اتفاق ها نیافتاده. هیچ کی جادویی رو که من انجام می دم نداره "
" تو جادوت رو امتحان کردي؟ " هیچ پاسخی نیامد. " لیز؟ سعی کردي اونو شفا بدي؟ "
" .سعی کردم فقط ببینم می تونم درمانش کنم یا نه، یه اما عالمه خون ازش رفته بود ... نتونستم "
.هر چه بیشتر لیزا از آن استفاده می کرد بدتر می شد
.به خودم گفتم: متوقفش کن رز
لیزا درست می گفت.جادوي موروي ها فقط روي آتش، آب ، حرکت دادن سنگ و ها بقیه ي قسمت هاي
زمین کارایی داشت.هیچ کس نمی توانست شفا بدهد یا حیوانات از را مرگ برگرداند.هیچ کس به جزء خانم
.کارپ
دوباره با خودم گفتم: قبل از اینکه بقیه بفهمند و لیزا رو هم مانند خانم کارپ از آکادمی دور کنند، اونو از
.اینجا ببر بیرون

از این که این راز با را خودم نگه داشته بودم حالم به هم می خورد، دوست نداشتم احساس ضعف کنم. نیاز
داشتم لیزا از رو این جهنم نجات بدم و) البته از دست خودش ( علاوه بر آن باید از را او چنگ استریگوي
.ها دور نگه می داشتم
" . ناگهان گفتم: " باید بریم از. اینجا می ریم
" ... رز "
" .اون اتفاق دوباره داره تکرار می شه، این دفعه بدتر از قبل "
" . از تو یادداشت ترسیدي "

romangram.com | @romangram_com