#آکادمی_خون_آشام_(جلد_اول)_پارت_106

.تاریکی زندگی کنیم
وقتی به خوابگاه موروي ها رسیدیم، سرپرست خوابگاه ِ لیزا خمیازه می کشید، ولی چهره ي دیمیتري
.ترسناك از تر چیزي بود که بخواهد مانع ورود ما بشود
" .به آن ها گفتم: " تو حمومه
.سرپرست خوابگاه بعد از من به سمت حمام آمد، اما جلوي ورودش را گرفتم
" .اون خیلی ناراحته.بذارید من اول با اون صحبت کنم "
" .دیمیتري ارزیابی کرد. " حق با اونه.بهشون یک دقیقه وقت بده
" در را باز کردم. " لیز؟

صدایی نرم مانند صدایی گریه از داخل حمام می آمد.پنج اتاقک حمام ) حمام هاي عمومی نیز مانند
دستشویی هاي عمومی داراي چندین قسمت مجزا و در کنار هم هستند . ( را رد کردم و تنها درب ِ یکی از
.آن ها بسته بود. به نرمی در زدم
. گفتم: " بزار بیام داخل. " امیدوار بودم که صدایم آرام و قوي به نظر برسد
صداي فین فینی شنیدم و بعد از چند لحظه ، قفل در باز شد.آماده ي دیدن این صحنه نبودم .لیزا به رو
.روي من ایستاده بود
.سر پا تا پوشیده از خون
وحشت کردم ، صداي فریاد و در خواست کمک در گلویم خفه شد.وقتی با دقت نگاه کردم متوجه شدم آن
.همه خون متعلق به لیزا نبود . در واقع خون از شاهرگ دستانش سرچشمه گرفته و همه جا مالیده شده بود
.روي زمین نشسته بود، بنابراین کنارش زانو زدم
" نجوا کردم: " لیزا، خوبی؟ چه اتفاقی افتاده ؟
.فقط سرش را تکان داد، متوجه شدم از اشک ریختن زیاد صورتش جمع شده است. دستش را گرفتم

" .بیا بذار تمیزت کنم "
متوقف شدم او. هنوز هم خون ریزي داشت.شیار هاي عمیقی روي مچش دیده می شد که خوشبختانه به
شاهرگ اصلی نزدیک نبود، اما باز هم ردي خیس و قرمز رنگ بر جاي گذاشته بود.شاهرگش را نزده بود
.زیرا هدفش خودکشی نبوده است. به چشمان نگاه کرد
" ... با گریه گفت: " متاسفم ... نمی خواستم که ... لطفا نذار بقیه بفهمند
.وقتی گریه اش را دیدم به شدت ناراحت شدم
" ... لیزا به دستانش اشاره کرد. " قبل از اینکه بتونم خودمو کنترل کنم اینطوري شد.ناراحت بودم
.به صورت خودکار گفتم : " اشکالی نداره بیا. . " هر چند متعجب بودم که اشکالی داشت نه یا
" ضربه اي آرام به در خورد. " رز؟
" .جواب دادم : " فقط یه ثانیه

romangram.com | @romangram_com