#آکادمی_خون_آشام_(جلد_اول)_پارت_105
با این وجود ... در حا حاضر هیچ کدام از این ها مسئله اي نبود.ناراحتی و عذاب لیزا از چیز دیگري
.بود.چیزي بسیار بدتر
از تخت پایین آمدم با. عجله لباس پوشیدم و گزینه هاي پیش را رو بررسی کردم.اتاق من، طبقه ي سوم بود
... بلند از تر چیزي که بخواهم دزدکی از پنجره خودم به را محوطه برسانم، مخصوصا حالا که دیگر خانم
کارپ نبود تا زخم هایم را درمان کند.هیچ وقت نتوانسته بودم مخفیانه از سالن عمومی عبور کنم، پس تنها
.راه باقی مانده راهرو ها بود
" فکر می کنی داري کجا می ري؟ "
یکی از سرپرست هاي خوابگاه که مسئول نظارت بر طبقه ي سوم بود از روي صندلی اش این را گفت او.
انتهاي راهرو کنار پله هایی که به سمت طبقات پایین تر می رفت نشسته بود در. طی روز این راه پله ها خالی
.از هر سرپرستی بود، اما شب ها فرق داشت، شب ها انگار ما در زندان به سر می بردیم
" .دست به سینه گفتم: " من لازمه که دیم ... نگهبان بلیکوف را ببینم
" !دیره "
" .ضروریه "
" .نگاهی به سر تا پاي من انداخت. " از نظر من که تو مشکلی براي مطرح کردن نداري
" .وقتی بقیه بفهمند شما بودید جلوي گزارش دادن اطلاعاتم رو گرفتید، توي دردسر بزرگی می افتین "
" .خب پس به من بگو "
" .خصوصیه، یه چیزیه بین نگهبان ها "
تا می توانستم او به خیره شدم.ظاهرا تاثیر داشت، چون در نهایت از جایش بلند شد و تلفن را برداشت به.
کسی زنگ زد ) امیدوار بودم آن یک نفر دیمیتري باشد ( .آرام صحبت می کرد، آرام از تر چیزي که یتوانم
بشنوم. بعد از پایان مکالمه اش چند دقیقه اي صبر کردیم و بعد درب ورودي پله ها باز شد در. آستانه ي
درب دیمیتري ایستاده بود، با وجود آنکه مطمئن بودم از را او تخت خوابش جدا کرده ایم، آماده و لباس
.پوشیده
" نگاهی به من کرد. " لیزا؟
.سرم به را نشانه ي تایید تکان دادم
بی هیچ کلمه ي دیگري برگشت و شروع به پایین رفتن از پله ها کرد.دنبالش به راه افتادم در. سکوت از
محوطه گذشتیم به و سمت خوابگاه موروي ها رفتیم.هوا روشن بود، و این براي خون آشامان به معنی شب
.بود، البته براي بقیه ي دنیا به معنی روز
اواسط بعد از ظهر بود و خورشید با سردي تورهاي طلایی رنگش ما بر را می تاباند. ژن هاي انسانی به ام
نور خوشامد می گفتند، همیشه تاسف می خوردم که به خاطر حساسیت موروي به ها نور، مجبور بودیم در
romangram.com | @romangram_com