#آکادمی_خون_آشام_(جلد_اول)_پارت_102

لیزا همچنان به خاطر حرف هاي ملکه می لرزید.احساس تاسف و حقارت درونش موج می از.زد این که
دیگران چه فکري در مورد او می کنند، خجالت می کشیداز نظر من این احساس درست نبود، اما در هر حال
براي او واقعی بود در. واقع نیمه ي تاریک احساساتش دائم در حال خروشیدن بود.حالش خوب نبود، می
.ترسیدم کار اشتباهی انجام دهد.میا آخرین نفري بود که انتظار دیدنش را داشت
" پرسیدم: " چی می خواي؟
میا مغرورانه لبخندي زد و مرا نادیده گرفت.چند قدم جلوتر آمد. " فقط می خواستم بدونم این همه مهم
بودن و این همه سلطنتی بودن چه احساسی داره! حتما خیلی هیجان زده اي که ملکه باهات صحبت کرده. "
.صداي خنده هاي ریزي از گروه پشت سرش شنیده شد
" .زیادي نزدیک شدي "
با گفتن این حرف بین لیزا و میا قرار گرفتم.میا خودش را کمی عقب کشید، شاید می ترسید دستش را
بشکنم. " و راستی ، حداقل ملکه اسم و فامیل لیزا رو می دونست، فکر نمی کنم یا تو حتی خانواده ات رو
" .بشناسه

می توانستم دردي که را او آزار می داد ببینم.خداي من، میا بدجوري می خواست سلطنتی باشد. " حداقل
من پدر و مادرم رو می شناسم، هر دوشون رو، تو چی؟ فقط خدا می دونه پدرت کیه.مادرت جزو بهترین
نگهبان هاي این اطرافه ، اما فکر نکنم دیگه تو به اهمیتی بده.همه می دونن اون هیچ وقت براي دیدن تو
" .نمیاد.شاید خوشحال بشه وقتی بفهمه ناپدید شدي، تازه اگر اهمیتی بده
درد داشت، حرصم گرفت.دندان هایم به را ساییدم. " آره خب، اما باز مادر من مشهوره، واقعا به سلطنتی ها
" .مشاوره می ده، نه این که پشت سرشون زمین رو لیس بزنه
خنده ي یکی از دوستانش را شنیدم. میا دهانش را باز کرد تا یکی از آن جواب هایی را که قبلا آماده کرده
.بود، بگوید
با چشم هاي گشاد شده گفت: " اون تو بودي، یکی به جسی موضوع رو گفته بود، خود جسی هیچ چیزي در
" .مورد من نمی دونست تو از. شنیده.موقعی که باهاش خوابیده بودي
" .واقعا داشت می رفت روي اعصابم. " من باهاش نخوابیدم
میا با انگشت به لیزا اشاره کرد و دوباره نگاه خیره اش به را من دوخت. " پس قضیه اینهریال نه؟ تو
کارهاي کثیف اونو انجام می دي چون خودش بدبخت از تر اون چیزیه که بتونه انجامشون بده تا. آخر عمر
که نمی تونی ازش محافظت کنی، " به لیزا هشدار داد: " دیگه جات امن نیست. " حرفش تماما منظور
.داشت، می خواست بلایی سر لیزا بیاورد

به سمت جلو خم شدم، صدایم تا را آنجا که می شد ترسناك نشان دادم با. وجود روحیه ي خرابم کار سختی
" .نبود." جدا؟ چرا همین الان خودت به من دست نمی زنی تا بفهمی می تونم ازش محافظت کنم نه یا
امیدوار بودم این کار را بکند.خودش هم این را می خواست.میا یکی از آن کسایی بود که واقعا می خواستم

romangram.com | @romangram_com