#سه_دوست_پارت_97
دیگه نمیتونستم اینجا بمونم .. فضاش داشت خفه ام میکرد ... همونطور که میکردم رفتم سمتِ درو از اتاقش رفتم بیرون ...
خدایا ... دیگه چرا با زهرا اینکارو کردی ؟؟؟
چرا ؟؟!!..
چرااااااااا ؟؟!!...
گذشت .. گذشت .. 10 ماه گذشت ...
10 ماه گذشت و ما از تهران رفتیم .. به خاطر بابا رفتیم زاهدان ...
بهتر بود ... اصفهان برام خیلی تحملش سخت بود ..
اونجا بود که با زهرا و میترا آشنا شدم ..
اونجا بود که با حسین و علی رضا آشنا شدم ...
تهران برام پر از اتفاقات خوب و بد بود ..
اونجا بود که فهمیدم میشه عشقو درک کرد .. اونجا بود که عشقو باور کردم ..
اونجا با علی بود که عشقو فهمیدم ...
به نگار نگاه کردم که ایستاده بود جفتم و داشت بهم نگاه میکرد ...
از اون موقعی که دکتر گفته نگار حالش رو به بهبوده خیلی میگذره .. دیگه نتونستن بچه دار بشن ...
برای نگار و نیما خیلی سخت بود ...
نگار نمیتونست تحمل کنه ...
صدای گریه ی آوین بلند شد ... نگار سریع رفت سمتش ... گرفتش تو بغلش و شیشه شیرو گرفت جلوی دهنش ...
به آوین نگاه کردم ..
یه دختر شیش ماهه ...
تپل و خوشگل ...
از پرورشگاه آورده بودنش ...
هیچ کدوممون از این موضوع ناراحت نبودیم .. اتفاقا خوشحال هم بودیم ...
آرایشگر بهم خیره شد ..
لبخندی زد و گفت :
--مبارک باشه ..
صاف نشستم و خودمو توی آینه نگاه کردم .. خیلی خوب شده بودم ..
دلم برای خودم سوخت .. چقدر برای این روز نقشه داشتم ..
با میترا و زهرا ..
romangram.com | @romangram_com