#سه_دوست_پارت_81



هر چی منتظر شد علی رضا جواب نداد ..





بی حوصله از جاش بلند شد و لباساشو عوض کرد ..





از اتاق رفت بیرون .. زنگ خونه شون زده شد ...





رفت سمت آیفون .. مادرش بود .. درو براش باز کرد و منتظر شد تا بیاد بالا ..





با دیدن مادرش که از آسانسور خارج میشد رفت سمتش و پلاستیک خیار و کاهو رو ازش گرفت و برد توی خونه ..





یه راست رفت توی آشپزخونه و پلاستیکا رو گذاشت روی کابینت ...





--از علی رضا چه خبر ؟؟هیچ نمیاد اینجا ..





چی میگفت ؟؟ میگفت خودشم ازش خبر نداره ؟؟





شونه ای بالا انداخت و گفت :





-حتما سرش شلوغه ...





--این خیار و کاهو ها رو بشور .. بشین سالاد درست کن برا شام ..





سری تکون داد و گفت :




romangram.com | @romangram_com