#سه_دوست_پارت_78
مامان یه جوری نگام کرد که یعنی به تو ربطی نداره .. یا فوضولی موقوف ..
-مامان تروخدا بگو دیگه ..
خم شدم و لیوان شربتی که روی میز بود و مامان برای خودش درست کرده بود رو برداشتم و مشغولِ خوردن شدم ..
--عطیه گفت به بابات بگمفردا پس فردا بیان برا خواستگاری .
هر چی خورده بودم از دهنم ریخت بیرون و شروع به سرفه کردم
مامام دستپاچه شد .. با ترس چند بار محکم کوبید پشتِ کمرم و جعبه دستمال کاغذیو گرفت سمتم و گفت :
--واااا..دختر چت شد یهو ؟؟
-زن دایی خودش گفت ؟!..
--آره دیگه ...پس کی ؟؟ البته من بهشون گفتم صبر کنن تا آریا هم از سربازی بیاد...اما قبول نکردن ..گفتن باید فرداشب بیان ..بیان دیگه نه ؟
-نمیدونم ..
--بیان..
-بابا چی میگه ؟؟
--باباتم راضیه ..نترس..بیان ؟
سرمو انداختم پایین و هیچی نگفتم ..
--دختر نخوابی ؟؟
واااای مامانم چه گیری داده هااااا...نگاهش کردم ..
-چی بگم ؟؟
--بیان یا نه ؟؟
سرمو انداختم پایین..
-بله ..
تا این کلمه از دهنم خارج شد مامان پرید طرفم و ملچ ملچ شروع کرد به بوسیدنم ...
--الهی مامان فدات شه رزیتاااا ..
لبخند زدم و بوسیدمش ..یعنی به خاطر ازدواجم اینقدر خوشحال شده بود ؟؟!!
واقعا که خودمم خوشحال بودم ... این چند وقت از حس خودم نسبت به علی هم مطمئن شده بودم ... میدونستم که عاشقشم ... از بعد از عروسی نیما فهمیدم که عاشقشم ..اما نمیتونستم از حس اون مطمئن بشم ..
ولی الان میدونم حسِ اونم عشق ..عشق..فقط عشق ..
همین و بس ...
صدای نگار از پشت سرمون اومد ..
--چی شده ؟؟
مامان بلند شد و رفت سمت نگار .. بوسیدش و دستشو گرفت و گفت :
--اگه خدا بخواد تا چند وقت دیگه از دست این خواهر شوهر غر غروت راحت میشی ..
نگار خندید و اومد سمتم ..
لبخندم محو شد ...دلم گرفت ... بخاطر نگار .. میفهمیدم که حالش خوب نیست ... میدونستم حالش داره روز به روز بدتر میشه اما سعی داره جوری نشون بده که انگار هیچ مشکلی نداره ... اگه حالش خوب بود الان جیغ و داد راه مینداخت و میدوئید سمتم و محکم بغلم میکرد و میگفت : خواهر شوهرم تکه ..
لبخند زورکی زدم و بغلش کردم .. بوسیدم و گفت :
--نمردیم و عروس شدن خواهر شوهرمون رو هم دیدیم ...
خندیدم و محکم بوسیدمش و گفتم :
-خواهر شوهرت فدات شه ..
romangram.com | @romangram_com