#سه_دوست_پارت_77
وقتی میدیدم چطوری داره واسه پسرش بی تابی و گریه میکنه دلم هزار تیکه میشد ...
علی رضا رو ندیدم ..ولی حسین اومده بود .. برام مهم نبود که چرا دیروز گوشیش خاموش بود...واسه همین ازش نپرسیدم چرا گوشیت خاموش بود... اصلا به درک که خاموش بود ...به تو چه ربطی داره رزیتا...
بعد از عوض کردن لباسام رفتم پیشِ نگار .. درِ اتاقو آروم باز کردم ..خواب بود ..
دلم نمیومد بیدارش کنم ...
در اتاقو آروم بستم و رفتم توی آشپزخونه ... مامان داشت با تلفن حرف میزد ... یه لیوان آب خوردم و از آشپزخونه زدم بیرون ...
میدونستم مامان خوشش نمیاد وقتی داره با تلفن صحبت میکنه کسی مزاحم یا بهتره بگم فالگوش بایسته ..
رفتم تو اتاقم .. به موقع رسیده بودم ..گوشیم داشت زنگ میخورد ... سریع خودمو رسوندم بهش و جواب دادم :
-بله ؟..
--سلام رزیتا .. زهرا رو مرخص کردن ..گفتم بدونی ..
-آریان چی ؟!..
--نه..اون هنوز نه..
-حالش چطوره ؟؟
--هنوز نیاوردنش بخش ..
-تو میری خونه ی زهرا ؟
--نه .. مهتا خونه تنهاست .. میرم خونه ..
-خیلِ خب .. مواظب خودت باش ..
--کاری نداری؟
-نه ..خداحافظ
--خداحافظ ..
قطع کردم و یه نگاه به ساعت کردم ..
رفتم از اتاق بیرون ...
مامان داشت تلوزیون نگاه میکرد ....
-بابا کی میاد ؟
--بهش زنگ زدم ... الانا میرسه ..
-اوهوم ... نیما چی ؟!
--نیما هم داره با بابات میاد ..
-برم نگارو بیدار کنم ؟؟
--رزیتا چی میخوای ؟؟
-اووه ..خداروشکر فهمیدی .. داشتم میمردم ...
--خب چی میخوای ؟!..
-تلفن کی بود ؟
--زن داییت ..
با خوشحالی گفتم :
-زن دایی رقیه ؟؟
--نه..عطیه
-چیکار داشت ..؟
romangram.com | @romangram_com