#سه_دوست_پارت_76
--دکتر میگه ممکنه دیگه نتونه راه بره ..
و خودش هم با دستاش دو طرف صورتش رو گرفت و با صدای بلند تری شروع به گریه کرد ..
اصلا باورم نمیشد ...
اصلا .. اصلا .. آریان ..
خدایاااااا ..
***
از بعد از اون روز دیگه توی بیمارستان نموندم ...
از بیمارستان بدم میومد ...
روی تختم دراز کشیدم ...
تصمیم گرفتم به حسین زنگ بزنم و بگم که حال زهرا خوب نیست ...
شماره شو گرفتم ...
" تلفن مشترکِ مورد نظر شما ... "
قطع کردم و بی حوصله گوشیو انداختم کنارم که افتاد روی زمین ...
--بیام تو ؟
-آره ..
در اتاقو باز کرد و اومد تو ...
--دارم با نیما میرم بیرون ..میای باهامون ؟؟
لبخندی زدم .. تو جام نیمخیز شدم .. دلم نمیخواست باهاشون برم .. دوست داشتم تنها برن ...
-نه نگاری .. خودتون برین ...
--آخه چرا ؟..
-حسش نیست ..
--دوست داشتم بیای ..
-قربونت برم ..برید ..خوش بگذره ..
--خیل خوب ... چیزی میخوای بیارم برات ؟
-اسمارتیس ...
--اسمارتیس ؟!..
-اوهوم ..
خندید و گفت :
--باشه ... خداحافظ
رفت و درو پشت سرش بست ..خوشحال بودم ..حالش بهتر شده بود ...
***
امروز وقتِ ملاقات بود...با مامان رفته بودیم بیمارستان و نیم ساعتی میشد برگشته بودیم ..
به زهرا گفته بودن چه اتفاقی واسه آریان افتاده ..ناراحتی از توی قیافه اش پیدا بود ... از همون دقیقه ی اول ساکت نشسته بود و با هیچکس حرفی نمیزد .. من و میترا هر کاری میکردیم تا حرف بزنه موفق نشدیم ...
مادرِ اریان ..یعنی عمه ی زهرا رو هم دیدیم ...
اون که اینقدر گریه کرده بود چشماش قرمزِ قرمز شده بودن ...
با دیدن اون خانومِ نسبتا مسن اشک ریختم ...
romangram.com | @romangram_com