#سه_دوست_پارت_75
سریع رفتم طرف پدرِ زهرا و بهش گفتم دکتر کارش داره ...
خودم نمیخواستم برم ...
رفتم سمت اتاقی که زهرا توش بود ... اونم رفت سمت اتاق دکتر ...
میترا و مادر زهرا پیشش نشسته بودن ...
منم رفتم پیششون و بهشون گفتم که دکتر میخواسته چیزی رو بگه ...
دلم شور میزد ..نمیدونستم چی شده...
چی قراره بشه
داشتم با گوشیم کار میکردم ... میترا اومد و کنارم روی صندلی آبی رنگ نشست و گفت :
--میگما رزی .. دلم شور میزنه ..
نگاهش کردم..
-چرا عزیزم ؟..
--به نظرت پدرِ زهرا دیر نکرده ؟
راست میگفت ..دیر کرده بود ...چهل و پنج دقیقه ای بود که رفته بود توی اتاق دکتر و هنوز بیرون نیومده بود ..
-آره .. نمیدونم چه خبره ..
--یعنی واسه آریان اتفاقِ بدیــ...
-میترا فکر بد نکن .. ایشالله که اتفاق بدی نیافتاده ..
--خدا کنه ... اون پسر پسرِ جوونیه ..
آره ... از ما فقط چهار سال بزرگتر بود ...
پدرِ زهرا رو از دور دیدم که داره میاد سمتمون ...
با دیدنش قلبم ریخت .. از چهره اش فهمیدم که خبرِ خوبی رو از دکتر نشنیده ...
-میترا پاشو اومد ..
میترا سریع سرشو چرخوند با دیدن پدرِ زهرا از جاش بلند شد ..
رفتیم سمتش ... با دیدنِ چشمای پر از اشکش یقین پیدا کردم که اتفاق ناخوشایندی برای آریان افتاده ...
-چی شده اقای شاهد ؟!..
--برای آریان چه اتفاقی افتاده آقای شاهد ؟!
نشست روی صندلی و گفت :
--چطور به خواهرم بگم ..
با این حرف من و میترا با هم گفتیم :
--تورو خدا بگید چی شده آقای شاهد ...
با صدای لرزونی گفت :
--دکتر گفت تیر خورده توی کمرِ آریان ... نخاع...
ادامه نداد و زد زیرِ گریه ..
-واااااای ..
میترا ولو شد روی صندلی و نالید :
--یاااا خدااااا
اشک جمع شد توی چشمام..با حرف بعدی آقای شاهد از چشمام ریختن بیرون :
romangram.com | @romangram_com