#سه_دوست_پارت_74

خواست دوباره بدوئه که با تیری که خورد توی پاش جیغی زد و افتاد روی زمین ..

دستِ آریان رو که رها کرد ..او هم روی زمین افتاد .. زهرا نمیتونست بفهمه که چی شده ..

فقط نگاهش به تیری بود که خورده بود توی کمر آریان ..

صدای آژیر ماشین های پلیسو شنید ..نمیتونستبلند شه ... صورتِ آریان خیس از عرق بود ... سعی کرد خودشو بکشونه روی زمین تا بتونه برسه به اریان .. فقط تونست نوک انگشتاشو بزنه به بلوز آریان .. نتونست هیچ حرکتی بکن ... چشماش بسته شد و دیگه چیزی نفهمید..

منو میترا دو طرفِ تختِ زهرا رو گرفتیم و باهاش رفتیم سمت اتاق عمل ..

هم آریان هم زهرا خونریزی شدید داشتن ...

اینطوری که میدیدم وضع اریان بدتر از زهرا بود ..

زهرا رو بردن توی یه اتاق دیگه و آریان هم جای دیگه ..من و میترا همونجا ایستادیم پشتِ در ..

سرمو تکیه دادم به دیوار ...

از پلیسا شنیدم که مهوش و پسرش رو گرفتن .. یکی از افرادیم که باهاشون بود کشته شده ...

دو تا شون هم زخمی ...

--کی فکرشو میکرد اون پیرِ زنِ اخمو اینطو آدمی باشه ؟؟؟

هیچی نگفتم ...

--بدبخت زهرا ..

نشستم روی یکی از صندلیا و سرمو گرفتم بین دستام ..خدایا چرا اینطوری شد ؟؟؟ چرا زندگیمون داره اینطوری میشه ؟؟این از حال و روز نگار .. که روز به روز داره بد تر میشه .. چند باریم ایست قلب داشت .. اینم از زهرا و اریان که با این وضعیت توی بیابونای اطراف شهریار باید پیداشون کنن و زخمی بیارنشون بیمارستان ...

با صدای جیغ و گریه ی زنی سرمو اوردم بالا و از جام بلند شدم ...

واسه اولین بار بود داشتم مادرِ زهرا رو میدیدم ..

من و میترا رفتیم سمتش و کمکش کردیم بشینه روی صندلی ... یه لیوان اب دادم بهش ..خورد ... یکمی اروم شد ولی هنوز گریه میکرد ...

بعد از دوساعت نشستن پشت در و منتظر بودن و گریه کردن در اتاق باز شد و خانم دکتر اومد بیرون ...

همه مون رفتیم طرفش ...

--شما از همراهان این دو نفرید که آوردنشون ؟؟

-بله بله ..خانم دکتر حالِ دوستم چطوره ؟؟

--زخمشون عمیق نبوده.. خدا روشکر موفق شدیم تیر رو از پاش در بیاریم ... الان همکارا منتقلش میکنن ... ایشالا که بهوش میاد ..

و بدون هیچ حرف دیگه ای از پیشمون رفت ...

میترا دستاشو گذاشت روی صورتش و گفت :

--واااای خدایا شکرت...

مادرِ زهرا هنوز هم داشت گریه میکرد ..

خواستم برم سمتش که تختِ زهرا رو آوردن ..مادرش سریع دویید سمت تخت و با زهرا همراه شد ...

میترا هم دنبالش رفت ..ایستادم همونجا ...

آریان رو خیلی وقت بود برده بودن توی اتاق عمل ..هنوز هم کسی نمیدونست که اون چطوری سر از اونجا درآورده و فهمیده که زهرا توی اون خونه ی خرابه اس ...

با بیرون اومدن دکتر پیری که نسبتا چاق بود و داشت چشماشو میمالید از روی صندلی بلند شدم و رفتم سمتش و گفتم :

-حالشون چطوره آقای دکتر ؟

--شما از همراهانشون هستید ؟

-بله بله .. حالش چطوره ؟؟

--تشریف بیارید ..

چند لحظه سرِ جام موندم ...یعی چی شده ؟؟


romangram.com | @romangram_com