#سه_دوست_پارت_73
-مگه اینجا انباری نیست ؟
--نه..
-نمیتونم اینجا بشینم ...منو از اینجا ببر بیرون ..
آریان دستِ زهرا رو گرفت و اونو از روی زمین بلند کرد .. مانتوی سبزش زیرِ نورِ ماه پیدا بود ..همون مانتویی بود که همون روز تنش بود ...خاکی بود ...کثیف و خاکی..
زهرا رو برد جلوی همون گودالی که ازش بیرون اومده بود ..
--باید از اینجا بری پایین ..
-از..از اینجا ؟؟
--تنها راهِ خروج همینه ..
-آخه من چطوری از این جا برم پایین ؟! خوب از این در بریم که راحت تریم
--فکر کردی به فکر خودم نرسیده ؟؟ وقتی اون پسره جلوی در لم داده و چرت میزنه ..چطوری بریم بیرون ؟
زهرا با ترس دستِ آریان رو گرفت و گفت :
-باهام بیا..
آریان سرشو آروم تکون داد .. خیلی آروم زهرا رو کشی طرفِ خودش .. موهاشو بوسید و گفت :
--هیچ ترسی نداره ..تو راحت میری پایین .. بهت قول میدم ..
نذاشت زهرا از آغوشش لذت ببره ... سریع از خودش جداش کرد...
زهرا هم نشست روی علوفه ها و آروم رفت توی اون گودالی ..
آریان هم درِ چوبی رو برداشت و پشتِ سرش رفت توی گودال و در چوبی رو گذاشت..
زهرا خودشو توی محوطه ی خاکی دید .. بیشتر شبیه بیابون بود ..
آریان سریع ایستاد پشتِ سرش ...
زهرا هنوز هم گریه میکرد...
آریان سریع دستِ زهرا رو گرفت و خواست راه بیفته که صدایی میخکوبشان کرد ..
--آآآهاااای
هر دو سرِجایشان ایستادند .. زهرا از ترس میلرزید ..
مهوش بود ...زهرا توی یه لحظه به عقب برگشت ..از چیزی که میدید دهنش باز موند ..مهوش و چند نفر دیگه و حمید ایستاده بودن ...
از تفنگی که دست یکیشون دید رنگش پرید ..و یخ کرد ..اریان اینو به خوبی حس کرد ..
آروم درِ گوش زهرا گفت :
--نایست ..فقط بدو..
-آ..آریان..اسلحه داره ..
--بدو ..نایست ..
زهرا هنوز هم همونجا ایستاده بود ...
--میگم برو..
زهرا دستِ اریان رو محکم توی دستش گرفت و شروع به دوییدن کرد ..
آریان شوکه شده بود ..ولی همچنان با زهرا میدویید ...
صدای تیری زهرا رو مجبور کرد که سرِ جاش بایسته ...
به آریان نگاه کرد ..
اونم حرکتی نمیکرد ..
romangram.com | @romangram_com