#سه_دوست_پارت_72

آب هم نمیتونست بخوره .. بیشتر به شیر کاکائو شبیه بود تا آب ...

با انزجار روشو برگردوند ... اون که اینها رو نمیخورد..اگرم میخواست بخوره با این دهن و دستای بسته ...خودشم نمیدونست چطوری باید میخورد ...

الان دو شب بود که توی این خراب شده بود .. براش جای تعجب داشت که چرا مهوش و پسرش با اون کاری ندارن ..مثله اینکه فقط میخواستن اونو زحر بدن ....

صدای ریزی به گوشش رسید .. خیلی ریز ... انگار که چیزی داشت جا به جا میشد ..

زهرا به دور و برش نگاه کرد ...

همه جا پر از علوفه و کاه بود ....

صدا دوباره به گوشش رسید ...

اینبار ترسید دهنش هنوز هم بسته بود ..

اینبار چسب نبود .. با یه پارچه ی سفید رنگ دهنشو بسته بودن ... پارچه ای که زهرا حتی نمیتونست بوشو حدس بزنه ...

احساس کرد چند تا از کاه ها از از روی زمین کنار رفتن ..خاک کوچکی بلند شد

با ترس بهشون نگاه کرد ..

هر لحظه کنارتر میرفتن ...زهرا از ترس به خودش میلرزید ..

چند لحظه علوفه ها هیچ حرکتی نکردن ..

زهرا خیالش راحت شد که توهم دیده ..

اما چند لحظه بعدش علوفه ها روی زمین پخش شدن و پشت بندش هم یه درِ چوبی دایره ای شکل محکم پرت شد طرفی ..

زهرا جیغ خفه ای کشید و چشاشو بست و باز کرد ... نه درست می دید ..

تعجب داشت از چشای سبزش میزد بیرون ..

علوفه ها و کاه ها باز هم با گرد و خاک کنار رفتن ...

زهرا حس کرد کسی داره میاد بالا .. بازم جیغ کشید...دستمال جلوی دهنش نمیذاشت صداش دربیاد ..

با دیدنِ آریان که دستاشو گذاشت دو طرف دایره ای که توش بود و سعی داشت خودشو بالا بکشه نفسش تو سینه اش حبس شد ..

اصلا نمیتونست درست فکر کنه ...

لال شده بود ...

آریان توی تاریکی با چشم دنبالِ زهرا میگشت .. نمیتونست پیداش کنخه .. برای اینکه از وجودِ زهرا مطمئن بشه چند بار اروم صداش زد ...

با صدای ناله های ریزی که شنید لبخند زد ... مطمئن شد که زهرا اینجاست ..

به زور خودشو بالا کشید ..چشماشو ریز کرد..تونست زهرا رو ببینه ..

یه دختر که تکیه داده بود به یه ستون چوبی ...

خودشو به زهرا رسوند .. دستشو آورد بالا و کشید روی صورتِ زهرا .. دستش خورد به پارچه ای که روی دهنِ زهرا بسته شده بود .. محکم کشیدش پایین و گره شو از پشتِ سرش باز کرد ...

زهرا تند تند نفس کشید ...

زد زیرِ گریه ..

آریان سریع از پشت بند های دورِ دستِ زهرا رو باز کرد ...

نالید : آ..آریان ..

--زهرا ؟؟حالت خوبه ؟؟

-منو از اینجا ببر ..

--زنگ زدم پلیسا دارن میان ..از اینجا میبرمت بیرون ...مطمئن باش ..فقط تحمل کن ..

و با دو تا دستش دو طرف صورتِ زهرا رو قاب گرفت و همونطور که به چشماش خیره شده بود گفت :

--تقصیره منه که زودتر نیومدم بالا ...


romangram.com | @romangram_com