#سه_دوست_پارت_71

به من نگاه کرد و گفت :

--دخترم هر چیزی رو که میدونی بگو..

سرمو آوردم بالا و گفتم :

-آقای شاهد یه پیر زنِ مسنی رو توی خونه شون استخدام کردن ..نه ؟

پدرِ زهرا نگام کرد و من ادامه دادم..

-اون پیر زن اون چیزی نبوده که شما راجع بهش فکر میکردید و این همه سال خونه تونو سپرده بودید دستش..

--چی داری میگی دختر ؟؟ مهوش الان چهارده سالِ که داره توی خونه ی من کار میکنه..

-بله میدونم.. دقیقا از وقتی که زهرا شیش سالش بوده اونو اوردید توی خونه تون تا بتونه به کارای خونه رسیدگی کنه ..

به میترا نگاه کردم..جایِ من ادامه داد ..

--من و زهرا از دوم دبیرستان با هم دوستیم.. اقای شاهد هم کم و بیش منو میشناسن..هر اتفاقی براش بیفته به من و رزیتا میگه ..

مکث کرد..

--چند روز پیش گفت به یه چیزی مشکوک شده..

اینبار سرگرد مشتاقانه به ما نگاه کرد و گفت :

--به چی ؟!

میترا آب دهنشو قورت داد..

--گفت..گفت که مهوش رو دیده که داره با تلفن حرف میزنه..

پدرش پرید وسط حرفمون و گفت :

--خوب این کجاش مشکوکه ؟؟

--نه دیگههههه .. مشکوکه..چون زهرا گفته اون داشته با یه پسری که فکر کنم پسرِ خودش باشه حرف میزده..میگفت خونه واسه دزدی آماده اس ..

من به جاش گفتم :

-اونم میخواست کاری کنه که دستِ مهوش براتون رو بشه و بفهمید چطور آدمیه ..تا اینکه همون زوری که شما با خانومتون میرید بیرون ...مهوش و پسرش تو خونه دست بکار میشن..اونطوری که سرایدار گفت زهرا پلیس میاره خونه .. اما پلیسا همه جا رو میگردن .. ولی هیچی پیدا نمیکنن ... سرایدار ندیده زهرا از خونه خارج بشه .. الان هم زهرا گم شده ..

سرگرد با ناراحتی سرش رو تکون داد و گفت :

--عجــــــــب ..

پدرش با سردرگمی گفت :

--بابا به منم بگید اینجا چه خبره .. چی شده ؟؟

سرگرد نگاهش کرد و گفت :

--کاملا مشخصه ... وقتی دخترتون توی خونه بوده .. و کسی هم دیده از خونه بزنه بیون ولی الان نیست .. من خودم به شخصه 99 درصد احتمال میدم اینکار .. آدم ربایی باشه ..

من و میترا با شنیدن این کلمه وا رفتیم ...

--واااااای یا امام حسین ..وااااای زهرااااااا...

(زهرا)

با ناراحتی چشماشو بست و سرشو به ستونِ نمناکِ پشتِ سرش تکیه داد ..

گوشیش روبروش بود ... میدید که چند بار تا حالا زنگ خورده ..

اما با این دستای بسته و دهن بسته چطوری میخواست جواب تلفنا رو بده و بگه که کجاست ..

به سینی که جلوش قرار داشت نگاه کرد ..چند ساعتی میشد که این سینی جلوش بود ...

نون و پنیر و آب ...به پنیر نگاه کرد ..مطمئن بود کپک زده ...

نون هم همینطور..


romangram.com | @romangram_com