#سه_دوست_پارت_69

وقتی رسیدم درِ خونه ی زهرا اینا هنوز میترا نیومده بود ..نمیخواستم الان زنگشونو بزنم ..میایستادم تا میترا بیاد بهتر بود ..

یه بار دیگه شماره ی زهرا رو گرفتم..

بازم همون بوق های پشت سرِ همِ مسخره..

با افسوس و ناراحتی سرمو تکون دادم و به رو به روم نگاه کردم ... یه پژوی زرد رنگ پیچید تویِ کوچه..

لبخند زدم و یکمی رفتم جلو تر .. پژو جلوی پای من ایستاد وپولشو حساب کرد و پرید پایین ..

--سلام..

-سلام

--دیر کردم..ببخشید

-نه بابا..

--زنگشونو زدی ؟؟

به درِ خونه شون نگاه کردم و گفتم :

-نه.. گفتم تو هم بیای بعد ..

اونم مسیر نگاه منو دنبال کرد و سرشو به معنی اوکی تکون داد ...

با هم رفتیم سمتِ خونه شون..

سرایدار جلوی در بود ..

خواستیم بریم تو که سرایدار جلومونو گرفت..

--بفرما دخترم..

-سلام..باید بریم بالا..

--خونهی کی دخترم ؟

میترا جلو اومدو گفت :

--آقای شاهد..

--نیستن دخترم..

من و میترا با تعجب بهم نگاه کردیم..

-نیستن ؟؟

--نه دخترم نیستن..مگه نمیدونید چی شده ؟

میترا بازم گفت :

--نه..مگه اتفاقی افتاده؟؟

پیرمرد سرشو با ناراحتی تکون داد و گفت :

--والله این دختر خانواده شاهد دیشب پریشب بود پلیسو آورد اینجا و گفت که خونه رو دزد زده و زندگیمونو بردن..

مکث کرد..

--پلیسا همه جا رو گشتن.. اما نه دزدی بود نه وسیله ای کم شده بود .. هیچی دیگه پلیسا میرن ...اون دخترم از همون شب غیبش زد..الانم مادر و پدرش اومده بودن..مادرش حالش بد شد بده خدا رو بردن بیمارستان ..آقای شاهد هم رفتن کلانتری...

وااااای وااااای واااای وااااای .. رنگم پرید ... با دهنی باز به میترا نگاه کردم..

دو تا همون با هم گفتیم:

-وااااای ...بدبخت شدیممممم مهووووووش..

با دستام جلوی صورتمو گرفتم اینبار دیگه اشکام از چشمام ریختن بیرون... بلند بلند گریه میکردم..

میترا هم مثله همیشه بی صدا گریه میکرد ..


romangram.com | @romangram_com