#سه_دوست_پارت_68
ای کاش میتونست با میترا حرف بزنه .. دلش یه هم صحبت میخواست .. اما کی بود که باهاش حرف بزنه ...
سرشو گرفت بالا و با اشک به سقف کاه گلی بالای سرش خیره شد ... فقط خدا بود که الان میتونست باهاش حرف بزنه ...
فقط اون بود ...
دلم شور میزنه .. نمیدونم چرا فکر میکنم یه اتفاق بدی داره واسه زهرا میوفته ..تا حالا نشده به زهرا زنگ بزنم و جواب نده ..
شاید توی بعضی موقعیت ها جواب نده اما الان یه روزه هر چی بهش زنگ میزنم جواب نمیده ..
با میترا هم حرف زدم اما اونم خبری ازش نداره و هر چی بهش زنگ میزنه و پیام میده جوابی دریافت نمیکنه ...
صدای زنگ گوشیم بلند شد ..
-بله ؟؟
--سلام ..
-سلام چطوری ؟
--بد نیستم .. از زهرا خبری نشد ؟
-نه..تو چی ؟ ازش خبری نداری ؟ نشده بهت زنگ بزنه ؟
--نه به خدا .. هر چی بهش زنگ میزنم جواب نمیده ..
-میگم مادر و پدرش خبر دارن ازش ؟؟
--نمیدونم ..
-خوب اونا حتما میدونن دخترشون کجاست دیگه
خندیدم..
-هاها ..حرفا میزنی میترا هاااا ... آخه اونا که اصلا نمیدونن اسم دخترشون چیه .
خندید..
--آره راست میگی..
مکث کرد و جدی شد .
--حالا باید چیکار کنیم رزیتا ؟؟ به خدا دل تو دلم نیست ..
-بریم درِ خونه شون .. مهوش که میدونه کجاست ..میخواد بره بیرون اکثرِ اوقات به اون میگه ..
--بد فکریم نیست .. مهوش حتما میدونه ..
-پس میام دنبالت با هم میریم ..
--نه .. علی رضا داره میاد..مهتا رو ببره بیرون ..
-اووووه ..شوهر خواهرِ دیگهههه .
خندید ..
--دیوووونه .. باید بایستم تا مهتا بیاد .. تو برو من خودم میام.. آدرسِ خونه شونو داری ؟
-نه..هیچ وقت نشد که برم پیشش ..
--آآرره ..همیشه هم از دستت شاکی بود .. آدرس رو برات اس ام اس میکنم ..
-اوکی ..منتظرم ..
--خداحافظ ..
قطع کردم و گوشی رو توی دستام فشار دادم ..
یه بار دیگه زهرا رو گرفتم .. بازم جواب نداد .. اینقدر زنگ خورد تا قطع شد ..
استرسم به اوجِ خودش رسیده بود .. کیفمو برداشتم و از خونه زدم بیرون..
romangram.com | @romangram_com