#سه_دوست_پارت_67
با شیطنت به زهرا خیره شد و گفت :
--نه بابا میبینم خیلی واسه همه مهم هستی که بعد از یه ساعت اینطوری دنبالت میگردن ..ولی جات امنه .. کسی نمیتونه پیدات کنه ...
زهرا با ترس به حمید خیره ه شد ..
-م..من ک..کجا..م ؟؟؟
--یه جای خیلی قشنگ .. من و مهوش خیلی وقته اینجا رو برات آماده کردیم ...
نگاهی به اطرافش انداخت و گفت :
--میبینی که .. زیادم بد نیست ...
زهرا با انزجار چشاشو بست ... راست میگفت ..عالی بود .. اونجایی که نمیدونست کجاست خیلی قشنگ بود ...
بوی گندِ اون انباری داشت دیوونه اش میکرد ...
-اون مهوشِ نامرد کجاست ؟؟ منو آوردید اینجا چیکار ؟؟
--آوردیمت یکمی خوش بگذرونیم ...
با این حرف اشکای زهرا از چشاش ریختن بیرون ...
حمید قهقه زد و گفت :
--گریه میکنی قیافه ات خیلی بامزه میشه ...
زهرا سریع به اون نگاه کرد ... نمیتونست با پشت دست اشکاشو پاک کنه ..چون دستاش بسته بود ... فقط دهنش باز بود ..
-منو ول کن برم ... من به چه دردتون میخورم ؟؟ گرفتن من چه سودی به حال شما داره ؟؟
حمید خواست حرفی بزنه که درِ انباری با صدای قیژی باز شد و مهوش با همون اخم و تخمش اومد تو و گفت :
--پول ..
زهرا با گریه گفت :
-پول ؟؟پول ؟؟ شما به خاطر پول منو گرفتید ؟؟ مگه بابای من کم به تو پول میداد ؟؟؟
--داری زیادی حرف میزنی .. حمید .. دهنشم ببند ..
حمید با چسب کلفتی که از گوشه ی قفسه برداشت رفت سمت زهرا ..
زهرا اینبارم با ترس خودشو جمع کرد و گفت :
-ولم کن آشغاااااال ..نیا جلو ..
حمید بدون توجه به سر و صداهایی که زهرا راه انداخته بود جلو رفت و با یه حرکت چسبو چسبوند روی دهن زهرا ...
به حدی سریع اینکارو کرد که زهرا شوکه شد و حتی نتونست سرشو به اطراف بچرخونه تا مانعش بشه ..
همونطور که خفه جیغ میکشید و تند تند خودشو تکون میداد خنده های مهوش و حمید شنید که با هم حرف میزدن و از انباری میرفتن بیرون ...
تمام بدنش میلرزید ... نمیتونستکاری کنه ..فکرشم نمیکرد همچین اتفاقی براش بیفته ... خودشو توی اوج تنهایی حس میکرد ...
الان دیگه کس نبود که بیاد و کمکش کنه ..
الان نه مادر و پدرش بودن و نه رزیتا و میترا و نه حسین و نه آریان ...
الان فقط زهرا بود و مهوش و حمید ...
همونطور که گریه میکرد سرشو چسبوند به ستون و چشماشو بست و به حالِ خودش و خودخواهیش افسوس خورد ..
از حالِ رزیتا به خوبی خبر داشت .. با حسین دعواش شده بود ..
اصلا نمیدونست رزیتا برای چی اینقدر از حسین بیزارِ ..
یادِ اون روزی افتاد که شماره ی رزیتا رو دو دستی داد به حسین ... ای کاش نمیداد .. شاید اگه همچین کاری نمیکرد مشکلات رزیتا کمتر میشدن ...
شده یکی..حداقل برای رزیتا بهتر بود .. نمیتونست ناراحتی خواهرشو ببینه ...
romangram.com | @romangram_com