#سه_دوست_پارت_65

--نیما دیگه نمیاد طرف من ..

آروم دستمو زدم رو صورتش و گفتم :

-دختره از این حرفا نزن ..که اگه نیما بشنوه دیگه تمومِ ...

خندید ..

--حالا میخوای چیکارِ منِ بدبخت کنی ؟

-همون کاری که الان دوهفته اس انجامش ندادی ..

هیچ عکس العملی از خودش نشون نداد ... داشت به خودش تو آیینه نگاه میکرد ..

نشستم جفتش و گفتم :

-خووووب ..اول ابروهات .. مطمئنم نیما ببینت خیلی حال و هواش عوض میشه .. تو خسته نشدی با اینا ؟

لبخند زد و چشاشو بست . قبل از اینکه کارمو شروع کنم چشام بستم و لبامو محکم گذاشتم روی گونه ی راستش ..



بعد از یک ساعت با دستم کمرمو گرفتم و به بدنم کش و قوس دادم و گفتم :

-واااای..دقیقا داشتم اسلوموشن کار میکردم .. تا حالا هیچکدوم از کارای اصلاحم اینقدر طول نکشیده بود .. نمیخوای ببینی خودتو ؟ خیلی عالی شدی عشقمممم ..

آروم خندید و چشماشو باز کرد .. به صورتش نگاه کرد .. خیره موند به ابروهاش ..

همونطور که به آیینه نگاه میکرد گفت :

--کاش آرایشگر میشدی ..

-ای کــــــــــــاش ..

از جاش بلند شد ..منم بلند شدم و محکم بغلم کرد و سرشو گذاشت روی شونه ام و گفت :

--اگه تورو نداشتم رزیتا چیکار میکردم ؟

-نیما رو داری که ..

--عاشقتم خواهرشوهر مهربونم ..

سرشو بلند کردم و نگاهش کردم چشام توی چشای مشکیش قفل شد :

-تو بهترینی ..

لبخند زدم ازش جدا شدم ..نشست روی تخت و نگام کرد .. از اتاق رفتم بیرون و دوییدم تو اتاق خودم سریع لباسامو عوض کردم و در کمدمو باز کردم .. دنبال یه لباس خوب بودم واسه نگار..خوشبختانه سایزمون یکی بود .. از توی کمدم یه تاپ دوبنده زرشکی که روش چند تا نگین زده بودنو پایینش هم مدل کراواتی بود درآوردم و گرفتمش جلویِ خودم ... این خیلی قشنگ بود ... حالا که هیچ کس نمیخواست کاری کنه باید خودم دست به کار میشدم ...

یه دامن مشکی هم دراوردم و از اتاق رفتم بیرون .. بدون اینکه دربزنم وارد اتاق شدم .. لباسارو گرفتم سمت نگار و گفتم :

-چطولن ؟؟؟

با خنده لباسا رو ازم گرفت و گفت :

--قجنگـــــن ..

-پس بپوششون ..

--هاااااا ؟؟؟!!!!

-فارسی گفتم ..لباسا رو بپوش ..

--اینا رو ؟؟؟

با سر تایید کردم :

--چرت نگو رُزییییی ...

سرمو براش کج کردم و گفتم :

-به خاطر نیمــــا ..


romangram.com | @romangram_com