#سه_دوست_پارت_64

تو که عروسکی تو که ملوسکی دیوونه ی اون چشاتم .

تو که با نمکی یه دونه ای تکی هر جا که بری باهاتم

تو که جونمی مهربونمی میخوام باهام برقصی

تو که نفسی واسه من بسی میخوام باهام برقصی ...

با خنده به حرکات تند مهتا خیره شد ... مهتا همونطور که با اهنگ بالا و پایین میپرید شروع کرد به خوندن :

--تو بهم بگو چجوری ؟ با من برقص و خودتو بهم بپسبون ..

میترا داد زد :

-بچسبوووون ..

مهتا بدون توجه به حرف های میترا دوباره مشغول کارای خودش شد ... میترا با خودش فکر کرد " خوش بحالت مهتا با تمام وجودم دارم بهت حسودی میکنم .. کاش جای تو بودم "



***

شالمو روی سرم مرتب کردم و از اتاقم زدم بیرون .. کیفمو که افتاده بود روی مبلوبرداشتم و رفتم سمت در .. مامان سریع دویید سمتم .. یه نگاه به چهره ی خسته اش انداختم .. لبخند زدم و بوسیدمش :

-کلید ندارم ..زود برمیگردم .گفتم جایی نری .

--کجا میخوای بری ؟!

-میخوام برم داروخونه مرکزی واسه نگار داروهای قلبشو بگیرم .. دیشب تموم شدن ..امشبم که باید قرصشو بخوره ..

--نمی خواد نیما گفت خودش میگیره میاره ..

چونه اش شروع کرد به لرزیدن :

--الهی بمیرم برا بچم ..دیگه حتی حوصله ی خودشم نداره ..

و بعد از زن این حرف اشکاش از چشاش ریختن بیرون و و رفت سمت آشپزخونه ..

خدایا این کارا یعنی چی ؟؟؟ چی میشه بفهمم اینا همش خوابه .. نگار همونطور سرحال و شاد برا خودش بچرخه .. نیما رو دیگه اینقدر غصه دار نبینیم .. ما همه مون اون نیمای شاد و شیطونو میخوایم ... دلم براش تنگ شده .. من نمیتونم با شخصیت جدید اطرافیانم کنار بیام .. واسم سخته ... با ناراحتی کیفمو پرت کردم روی مبل و رفتم سمت اتاق نگار .. درو باز کردم .. دراز کشیده بود روی تختش و یه مجله هم توی دستش بود و مثلا داشت میخوندش .. با لبخند رفتم پیشش و نشستم روی تخت و گفتم :

-چطوری زن داداشم ؟

نگام کرد :

--بد نیستم ...

-بهش نگاه کردم :

--چیه ؟؟!! دلت واسه اون نگار تنگ شده ؟؟ اون نگاری که عشق نیما بود ؟؟ اون نگاری که نیما عشقش بود ؟؟ اونی که عاشق دخترخاله اشه ؟؟؟

آروم خندید :

--منم خیلی دلم براش تنگ شده ...

دستشو گرفتم توی دستم :

-چی داری میگی دیوونه ؟ تو هنوز همون نگاری ؟ همونی که عشق نیما و خواهر شوهرشه ..

واسه اینکه یکمی از این فکر و خیال بیارمش بیرون ، خندیدم و گفتم :

-اوووووه .. نیگاه کن قیافه شوووو .. نیمای بدبخت چه گناهی کرده تورو این شکلی باید ببینه ؟؟؟

لبخند زد و گفت :

--آره واقعا ..

-نگاه کن خودتم داری اعتراف میکنی ؟؟؟

بلند شدم دستشو گرفتم .. نشوندمش روی صندلی و گفتم :

-زن داداش ! تو حالت خیلی خوبه ..ببین تو الان چقدر راحت نشستی روی این صندلیه ؟؟ نگار تو حالت خوبه .. فقط باید داروهاتو بخوری .. نباید نا امید بشی .. دنیا که به آخر نرسیده ..


romangram.com | @romangram_com