#سه_دوست_پارت_62



زهرا چیزی نگفت و سرشو انداخت پایین ... درو بست و تکیه داد به در..

صدای زنگ تلفنی رو شنید ... نه از تلفن خونه بود نه موبایلش ......

زهرا با تعجب به درِ آشپزخونه نگاه کرد ....



جرقه ای توی ذهنش زده شد .. سریع دوید سمت آشپزخونه ... چرا زودتر به فکر خودش نرسیده بود ؟؟؟ تراس آشپزخونه بهترین جا واسه قایم شدن بود ..



یه ملاقه چوبی برداشت و محکم گرفت توی دستش ... درِ تراسو آروم باز کرد ..... با دیدن مهوش و پسر قد بلندی که پشت سرش بود و کاپشن مشکی رنگی تنش بود یهو رنگش پرید ... اومد جیغ بزنه که با دستمال سفیدی که قرار گرفت جلوی دهنش غافلگیر شد ... فکر نمی کرد همچین چیزی همراهشون باشه... از حال رفت و دیگه چیزی نفهمید ...



***

(میترا)



تا حالا بیشتر از صد بار به زهرا زنگ زده بود ... دلش شور میزد ... خبر داشت که زهرا میخواست چیکار کنه ...اتفاقا ازش ممنون هم بود ... نمیدونست با چه رویی باید علی رضا رو ببینه ...

با صدای مادرش از فکر و خیال بیرون اومد و سیخ نشست سرجاش :

--میترا ؟؟؟ میترا پاشو بیا ..

سریع از اتاقش بیرون رفت و خودشو به مادرش که توی پذیرایی نشسته بود رسوند و گفت :

-بله ؟

--گوشیت داره خودشو خفه میکنه ..

-مرسیییی ..

سریع شیرجه زد رو گوشیش ... با دیدین اسم ماهک خشکش زد ...

علی رضا بود ... ولی به اسم ماهک توی گوشیش شماره شو سیو کرده بود .. توی یه چشم به هم زدن گوشی رو برداشت و پرید توی اتاقش..زیر لب صلواتی فرستاد و جواب داد :

-ب..بله ؟؟

--سلام میترا خانممم .

میترا چشماشو محکم روی هم فشار داد و گفت :

-سلام .

مکث کرد و گفت :

-چیکار داری ؟؟

--دیشب خیلی خوب بود ..

از یادآوری دیشب مور مورش شد ... خودشم میدونست حسابی گند زده ...

-آره خیلی خوب بود ..

--من که خیلی شوکه شدم .

-منم بیشتر از تو شوکه شدم .

--معلوم بود ...

-تیکه پروندی ؟

--نه .. از رفتارت کاملا معلوم بود .. چایی رو پخش کردی رو قالی خونه تون ..

میترا دیگه نتونست تحمل کنه ... سریع و محکم گفت :


romangram.com | @romangram_com