#سه_دوست_پارت_61

--با زن داییی کار داشتم ..

--تشریف ندارن .. برید رد کارتون ...

دندوناشو رو هم سابید ... با دستاش محکم شال زهرا رو کشید جلو و چرخید سمت ماشینش و توی یک ثانیه از اونجا دور شد ...

به پنجره ی خونه شون نگاه کرد ... مهوش ایستاده بود و نگاهش میکرد ...

سریع رفت سمت انتهای خیابون ...



هوا تاریک شده بود ... پشت درخت بزرگ نزدیک خونه شون قایم شده بود ... نگاهش خیره شد روی وانت سفیدی که پارک شده بود جلوی خونه شون .. بدنه ی زنگ زده ای داشت .. ماشین پسر مهوش بود ... به ساعتش نگاه کرد ... 7:30 بود .. گوشیشو از جیب مانتوش دراورد و مشغول شماره گیری شد ...

-الو ؟؟ 110 ؟

--...

-آقا بدبخت شدیم خونه مونو دزد زده ...

--...

-بله بله الان توی خونه اس ...

--...

-مطمئنم ..

--...

-آدرس ؟؟؟ زعرانیه خیابون ...

بعد از اینکه تماسو قطع کرد سریع رفت سمت آپارتمان .. درو آروم با کلیدش باز کرد و رفت تو ...

پشت در خونه شون ایستاد ... گوششو چسبوند به در ... صدای ریزی میشنید ...براش قابل فهم نبود ...

ربع ساعت بیست دقیقه ای طول کشید که صدای آژیر ماشین پلیس توی خیابون پخش شد ... با خوشحالی سه بار دورِ خودش چرخید و به خودش افتخار کرد ...

-آآآقا .. آآآقا دزد توی خونه اس .. زندگیمونو بردن ..

سریع و بی صدا با کلیدش درو باز کرد و همگی داخل شدن ... چراغو روشن کرد ..

اما هیچ کس توی خونه نبود ..

چشاش از روز تعجب باز باز مونده بودن ... تمام خونه رو با پلیسا زیر و رو کردن اما نه خبری از مهوش بود نه پسرش ...



مطمئن بود توی خونه هستن ... چون ماشین جلوی در بود ... وقتی از پنجره به بیرون نگاه کرد همون وانت درب و داغون رو دم در دید .. خیالش راحت شد که توی خونه هستن ... خواست بره توی آشپزخونه که صدایی میخکوبش کرد :



--خانم شما اشتباه میکنید .. میبینید که ؟ کسی توی خونه نیست ..

-آقا من مطمئنم ... اونا توی خونه ان ..

--خانم شما از کجا اینقدر مطمئن هستین ؟؟ همکارا همه جا رو گشتن ... اما کسی نیست



زهرا به نتیجه ای نرسید ...

فکرش به هیچ جا قد نمی داد ... با ناراحتی سرش رو تکون داد و گفت :



-شاید من اشتباه کردم ..

مردا رفتن سمت در .. زهرا باهاشون تا دم در رفت ...

--خانم لطفا از این به بعد بیشتر توجه کنید ...


romangram.com | @romangram_com