#سه_دوست_پارت_60
زهرا فکر های جورواجوری در ذهنش داشت ... به ساعت نگاه کرد ... از جایش بلند شد و به سمت اتاقش رفت ..باید حاظر میشد .. از قبل به حسین و علی رضا زنگ زده بود .. اونها هم قراره پارک رو کنسل کردند ...
از توی کمد مانتوی سبز پسته ای کوتاهشو که یه کمربند براق مشکی هم روش بود رو درآورد و پوشید ... شلوار لی لوله تفنگی اش را هم پوشید .. شد همان دختر جلف .. همانی که مهوش ازش حرف میزد .. (این دختره ی جلف و ولگرد میخواد با رفیقاش بره پارک ) با خودش گفت :
"قسم میخورم خودم از خونه پرتت کنم بیرون "
موهای مشکیشو باز کرد و شونه کشید توشون ... با کش مو بالا بالای سرش بستشون و کلیپس گنده اشو هم زد بهشون ... موهاشو فرق کج ریخت تو صورتش و شال مشکیشو زد رو سرش ...
یه بار دیگه خودشو تو آیینه نگاه کرد .. وسایل آرایشی هاشو درآورد و مشغول شد ... سایه ی سبز زد پشت چشش و رژگونه ی آجری ...
ریمل مورد علاقه اشو زد به مژه هاش .. همونی که خاله ی عزیزش براش خریده بود .. همون خاله ای که الان شش ماهه ندیدش .. مژه هاش پر شده بودن ...
رژلبشو برداشت .. خواست بازش کنه که نگاش روی مارک رژش ثابت موند ... اولین حرف روش H بود ... لبخند زد ... بی اختیار یاد حسین افتاد ... از کاری که دیروز انجام داده بود خبر داشت ... فکر نمی کرد حسین دعوا هم بلد باشه .. اما واقعا دلش واسه رزیتا میسوخت ... دوستش بود ... دوستش داشت ...
رژ رو مالید به لبش ... رژ لب صورتیش ... برق لب زد روش ..
آستینای مانتوشو زد تا بالای آرنجش ...
دیگه عالی بود .. هیچی کم نبود ... کیفشو گرفت تو دستش و از اتاقش رفت بیرون .. مهوش داشت اخبار نگاه میکرد ...
-من دارم میرم ..
--باشه ..
-شامم سالاد ماکارونی میخوام ..
--مگه آقا و خانم میان ؟؟
-چی ؟!!!!
--ه..هیچی .. به سلامت ...
-شام نمیخواد درست کنی .. با رفیقا بیرونیم ..
کفشای پاشنه بلندشو پوشید و سری از خونه خارج شد ..
فکر همه جاشو کرده بود ... در اصلی آپارتمانو باز کرد و خارج شد ... تا سرشو بلند کرد چشاش خوردن به یه تی شرت مشکی ... روش یه z سفید نوشته شده بود ... سرشو بلند کرد و با دیدن آریان وا رفت ... تمام نقشه هاش نقش بر آب شد .. با وجود آریان نمیتونست کاری کنه ..
--سلام زهرا خانم ..
با صداش به خودش اومد ... یه قدم رفت عقب و گفت :
-س..سلام ..
توی یه لحظه چشای آریان گرد شد ... خیره شد به زهرا .. از کفشاش اومد بالا تر .. مانتوش .. آستیناش .. موهاش .. شالش ... صورتش ...
--چیکار کردی با خودت ؟؟؟ !!!!!
برای یه لحظه ترسید .. کمی شالشو آورد جلو تر ...
-میخوام بم بیرون آقای بازرس ..
به لباساش اشاره کرد و گفت :
--اینطوری ؟
-نه اینا رو امتحانی پوشیدم ببینم تیپم چطور میشه .. معلومه میخوام با اینا برم دیگه ..
--نمیذارم با اینا بری ..
پقی زد زیر خنده و گفت :
-غلط کردی ... خر کی باشی ..
--خره!!! گشت میگیرتت ...
-به شما ربطی داره ؟؟؟ من از بچگی ارزوم بوده گشت یه بار منو بگیره ... الان موقعیت پیش اومده دیگه ..
یه دفعه یادش اقفتاد چیزی رو نپرسیده ..
-بینم ؟؟ اصن تو برای چی اومدی اینجا ؟؟؟
romangram.com | @romangram_com