#سه_دوست_پارت_59

علی رضا بدتر از اونه ...

اصلا هر دوشون مشکوکن ... مشکوک میزنن ... چرا هر دو با هم یادشون افتاد که ما هم کئارشونیم ؟؟

تازه یادشون افتاد باید به ما نگاه کنن ؟؟؟

من میترسم ... اصلا فکر کنم از یکی زندگیِ ما رو چشم کرد ... ما داشتیم راحت زندگی خودمونو میکردیم ..

از وقتی اومدیم اصفهان این مشکلات شروع شد .. از لحظه ی ورودم به این دانشگاه ... نگار خوب بود .. زندگیشو چشم کردن ... اون حالش خوب بود ... نیما .. نیما حالش خوب بود ...سرحال ..شوخ ... شیطون ... اما .. الان چی ؟؟؟ خسته ... افسرده ... بی حوصله ...

صدای زنگ گوشیم بلند شد ..

نگاهی به صفحه اش که در حال خاموش روشن شدن بود انداختم ... همینو کم داشتم ...

رد تماس زدم .. به دقیقه نکشید که زنگ زد ..

باز هم رد تماس زدم .. یه بار دیگه هم زنگ زد .. سریع گوشیو از رو تخت بلند کردم و اتصالو زدم و گفتم :

-ولم کنننننن .. ولم کن آشغاااااااااال ..روانیِ پست .. چرا دست از سرم بر نمیداری ؟؟؟ خودم کم بدبختی دارم ؟؟ تو رو دیگه کجای دلم جا بدم ؟؟؟ برو گورتو گم کن دیگه ...

--رزیتا صبر کن .. بذار منم حرف بزنم ...

- برو بچسب به زهرا .. برو دنبال اون .. مطمئن باش اونم به تو بی میل نیست ..

--ز..زهرا ؟؟؟

-پ ن پ .. عمه خدا بیامرزم ..

--رزیتا تو چرا اینطوری هستی ؟؟ چرا نمی ذاری منم دو کلوم حرف بزنم ؟؟

داد زدم :

-میخوام صد سالِ سیاه حرف نزنی ... مثلا میخوای چی بگی ؟؟ کم امروز بهم خوبی کردی ؟؟ پسر داییمو کتک زدی بست نبود ؟؟؟ برو بمیررررر دیگه .

داد زد :

--آهاااااا .. فهمیدم دلت از کجا پره .. منظورت همون جوجه فکلیه اس ؟؟

-خفه شو جوجه فکلی توی و هفت جد و آبادت ... بفهم داری چی میگی ..

خندید ...

--اوه اوه .. چه غیرتیییییی .. معمولا آدم روی عشقش غیرت داره ..

مکث کرد .. :

--عشقته ؟؟؟

با تموم وجودم داد زدم :

-آآآآآره .. اینم بدون آدم عشقشو بیشتر از جونش دوست داره ...

--منم تو رو بیشتر از جونم دوست داشتم ..

-هاها .. جدی ؟

--تو چرا باور نمیکنی ؟؟

-خره !!!! .. یه دورغی بگو آدم باورش کنه ..آدمی که عاشق باشه بقیه دخترا به چشش نمیان .. مثله علی .. نه تووو .. برو پهلو زهرا .. تو که این چند وقت زیادی بهش چسبیده بودی .. مطمئن باش الان وضعت خیلی بهتره .. چون خواسته یا ناخواسته تو دل زهرا جایی باز کردی ... فقط ... برو .. نمیخوام صداتو بشنوم ..

و بدون هیچ حرف دیگه ای قطع کردم ... زیر لب گفتم " کثافت "

***

(زهرا)



نشسته بود روی میز نهارخوری داخل پذیرایی .. یاد امشب افتاد ... قراره پارکش را لحظه ای فراموش نمیکرد ...

قراره مهوش را نیز لحظه ای فراموش نمیکرد ... قراره دزدی .. مادر و پدرش دوساعتی میشد که خانه را ترک کرده بودند ...


romangram.com | @romangram_com