#سه_دوست_پارت_6
( میترا )
به محض اینکه وارد خانه شد مهتا رادید که به سرعت به سمتش میدوید. لبخند زیبایی به روی آن دختر کوچک زدو خم شد واو را در آغوش گرفت و بوسید :
آجی چی برام آوردی ؟
خندید و مهتا را روی زمین گذاشت. دست در کیفش برد و شکلات تخته ای را از آن بیرون آورد و به سمت مهتا گرفت :
بیا عزیزم .
مهتا : مرسی آجی میترا ... هوووووووووووووووررررررررر ااااااااااا
باز هم خندید . مهتابه سرعت به طرف آشپزخانه دوید .میتراهم وارد اتاق مشترکشان با مهتا شد.. نگاهش به تختش افتاد. باز هم خرابکاری مهسا . بسته ی پفک وچیپسی روی تخت پخش شده بود. سری تکان دادو بسته هارا از روی تختش برداشت . نگاهش روی تخت مهتا افتاد.تمام عروسکهایش تخت را پرکرده بودند . به طرف تخت رفتوخواست عروسک هارا بردارد کهصدای مهتا را شنید :
نه آجی میترا . بهشون دست نزن . اگه بیدار بشن کم خواب میشن . اونوقت میمیرم تا بخوابونمشون.
به حرفای مهتا خندید و ااتاق بیرونرفت تا عروسکها استراحت بکنند .
وارد آشپزخانه شد و به مادرش سلام کرد به گرمی ازمادرش جواب شنید . طبق معمول از دانشگاه و اتفاقات پرسید ... نمی دانست مادرش کی میخواد دست از این سوال پیچی ها بردارد ....پدرش وارد آشپزخانه شد .. میترا عاشق پدر مهربانش بود ...
پست ششم
با دیدن ساعت مثل فشنگ از جام بلند شدم . وای خدا هفت بود . سریع رفتم تو دستشویی و یه مشت آب ریختم تو صورتم. و برگشتم تو اتاق . مانتوی طوسیمو از تو کمد کشیدم بیرون و پوشیدمش . موهامو با کلیپس بستم و مقنعه مشکیمو سرم کردم و تلفنو برداشتم و زنگ زدم آژانس
تا برام یه ماشین بفرسته . مطمئنا نمیتونستم با اتوبوس برم . سریع کیفمو برداشتم و از اتاق زدم بیرون مامان خواب بود . آروم کفشامو پوشیدم و ازخونه زدم بیرون . خا رو شکر ماشین اومده بو وگرنه بدبخت میشدم . خوشحال بودم که میتونم زهرا و میترا رو ببینم . مطمئنا کلی حرف برای زدن داشتیم .
***
( زهرا )
بی حوصله در کمدش را باز کرد و نگاهی به داخلش انداخت . مثل همیشه پر از لباس . اما او هیچ کدام را دوست نداشت . ناچار پالتوی قهوه ای اش را از کمد بیرون کشید و بر تن کرد . مقنعه مشکی اش را هم سر کرد . مثل همیشه ساده .. دیگر غر غر های مادرش برایش مهم نبود . دیگر برایش مهم نبود او را دهاتی فرض کند . فقط خودش مهم بود . او یک چشم سبز مغرور بود ..
کیف مشکی اش را برداشت و روی دوشش گذاشت و از اتاق خارج شد و به سمت آشپزخانه رفت . همین که پایش را در آشپزخانه گذاشت مادرش را دید که در حال صبحانه خوردن است . آرام گفت :
سلام .
طبق معمول جوابی نشنید . دیگر برایش عادی شده بود . فقط صدای خشن مهوش خانم را شنید : سلام خانم کوچیک
خانم کوچیک ... خانم کوچیک . چرا کسی او را به اسم صدا نمی کرد ؟ مگر اسمش چه اشکالی داشت ؟ نمیتونن بگن زهرا ؟ از این کلمه متنفر بود .. تا آنجا که به یاد داشت در خانه هیچگاه اسمش آورده نمی شد .
پدرش را که اصلا نمیدید . مادرش که او را دختر خطاب میکرد ... دختر ... زهرا ... خانم کوچیک ... او بدبخت ترین آدم روی کره ی زمین بود . مهوش : خانم کوچیک نهار تشریف میارید ؟
چشمهایش را بر روی هم فشرد تا بتواند خود را کنترل کند . دیگر نباید این کلمه را میشنید .
به زور گفت : آره میام . خداحافظ
باز هم صدایی از مادرش نشنید .. اصلا انگار متوجه وجود زهرا نشده بود .. با انگشتانش گوشه ی چشمانش را ماساژ داد . نفسش را پر صدا بیرون داد و ب طرف درب خروجی آشپزخانه رفت . اما صدای مهوش خانم مانع از ادامه ی راهش شد :
به سلامت خانم کوچیک
روی یک پا چرخید و داد زد :
خانم کوچیک و زهر مار .
بالاخره صدای مادرش را شنید . فهمید که مادرش هم میتواند حرف بزند : درست صحبت بکن دختر
با صدای بلندی گفت :دختر دیگه کیه ؟ من زهرام . مامان اسممو بگو . چرا تا حالا اسممو نگفتی ؟ چرا همش میگی دختر ؟ چرا همش میگه خانم کوچیک ؟
چرا من اصلا بابامو نمی بینم ؟ چرا من معنی کاراتونو نمی فهمم ؟ من غلط کردم دختر شدم . اگه پسر بودم همینطوری باهام برخورد میکردید ؟ نه .. نه .. معلومه که اینطوری باهام برخورد نمی کردید . فکر میکنید من بچم ؟ مامان من 20 سالمه . دیگه کم آوردم . 20 سال دارم زجر میکشم . از همون بچگی داشتم زجر میکشیدم . فکر کردی نیش و کنایه هاتونو یادم میره ؟ از مادری که حتی اسم بچشو بلد نیست چه انتظاری میتونی داشته باشی ؟ از پدری که سال تا سال نمیاد خونه ؟باور کن قیافه بابامو یادم رفته .اصلا بابام کیه ؟ اسمش چیه ؟ اسم خودت چیه مامان ؟ من اسمتو بلد نیستم .
به مهوش نگاه کرد و گفت : از کسی که فقط دو تا کلمه یاد گرفته ؟ خانم کوچیک .. خانم کوچیک راه انداخته که چی ؟ چرا نمیگی زهرا ؟ چرا نمیگی زهرا خانم ؟ چرا زجر میدین منو ؟ اگه واقعا پسر میخواستین میتونستین دوباره بچه دار بشید . بعد اونوقت میتونستیم یه فکری به حال هیکلتون بکنیم .
سوزشی در سمت راست صورتش حس کرد . چشمانش را باز کرد و به مادرش که روبرویش ایستاده بود نگاه کرد . خندید و گفت :
نه بابا .. شمام بلدی . دیگه کم کم داشتم نا امید میشدم . ایول . شارژم کردین .
خم شد و کیفش را که بر روی زمین افتاده بود برداشت و بدون هیچ حرف دیگری از خانه بیرون زد . هوای خیلی سردی بود . شال گردنش را سف کرد و به راه افتاد . چرا زندگیش اینگونه بود ؟ یعنی واقعا میترا هم اینگونه است ؟ رزیتا چطور ؟ آنها زندگی راحتی دارند . دختر حسودی نبود . اما در این لحظه خود را بدبخت ترین آدم روی کره ی زمین فرض میکرد . نه . فرض نبود . یقین دارد که بدبخت ترین است . با شنیدن صدای بوق ماشین سرش را بلند کرد و گفت :
بله ؟
صدای پسر را شنید : سلام . این وقت صبح سردت نیست ؟ بیا باا بخاری روشنه .
romangram.com | @romangram_com