#سه_دوست_پارت_7

اخم کرد و گفت : برو مزاحم نشو .

چشمهایش را بر روی هم فشار داد تا بتواند خود را کنترل کند . اما با شنیدن صدای پسر همه ی خشمش فوران کرد :

اِه ؟ چشم خوشگل من که مزاحم نیستم .

داد زد : خفه شو . گمشو . من اعصاب ندارم . بی حیا ی پست .

. پایش را بلند کرد و محکم بر در ماشین کوبید که با فریاد پسر مواجه شد :

آی روانی در ماشینو شکوندی

با خشم و صدای بلند گفت :

پس تا 6 میلیون نذاشتم رو دستت راهتو بکش برو .

و خود زود تر به راه افتاد تا از ماشین دور شود . همیشه همینگونه بود . وقتی عصبانی میشد تمام کمبود هایش را با عصبانیت و داد و بیداد روی سر فرد خراب میکرد . او عصبی بود . فقط توانست خود را به تاکسی سرویسی

برساند و سوار شود . بی آنکه بداند مسیر کجاست ...

( میترا )

همانطور که لباسهایش را میپوشید مهتا را صدا زد .. سعی داشت او را از خواب بیدار کند اما گویی مهتا قصد بیدار شدن نداشت . نزدیکش شد و صدایش زد : مهتا پاشو . دیرم میشه ها

به طرف آینه رفت و مشغول زدن رژ مورد علاقه اش شد . دوباره به سمت مهتا رفت . دستانش را به کمرش زد . میدانست مهتا بیدار بشو نیست . پتو را با شدت از رویش کنار زد . و بازهم صدایش کرد . بالاخره موفق شد . سریع دست و صورتش را شست و لباسهایش را تنش کرد و از خانه خارج شدند . مهتا نمیتوانست راه برود هنوز خواب بود . خم شد و او را بغل کرد و به راه افتاد . اول باید مهتا را به مهد کودک میبرد و بعد خود به دانشگاه میرفت . مهتا را خیلی دوست داشت . کودک دوست داشتنی بود . خواهرش را خیلی دوست داشت .. مادرش را بی نهایت دوست داشت ... عاشق پدر مهربانش بود .. عاشق یه پسر مغرور و سر تق بود ... علیرضا ... چرا علیرضا به میترا توجه نمی کرد .؟ چرا دست رد به سینه اش زده بود ؟ چرا ؟ او نا امید نبود . او مطمئن بود به علیرضا میرسد . حرف های زهرا در گوشش زنگ میخورد . (باور کن خل و چلی ... آخه دختر بگو نونت کم بود ؟ آبت کم بود ؟ عاشق شدنت چی بود ؟ بعدم عاشق کی شدی ؟ یه پسر مغرور که تازه 3 بارم رفتی خواستگاریش اونم قبول نکرده . آخه چقدر میخوای خودتو کوچیک کنی میترا . ) او حرف هیچکس را متوجه نمیشد . فقط خودش و عیرضا را میدید .. فقط علی رضا برایش مهم بود . با ایستادن ماشین از فکر بیرون امد و گفت :

لطفا چند لحظه صبر کنید تا بیام .

و سریع از ماشین پیاده شد و به سمت مهد کودک مهتا حرکت کرد . مقابل درب مهد کودک ایستاد و مهتا را بر روی زمین گذاشت و دستش را گرفت و به داخل برد . کفشهای مهتا را درآورد و به داخل رفت . مهتا با دیدن چند کودک که مشغول بازی بودند دست میترا را رها کرد و به سرعت به داخل دوید .

میترا چند دقیقه همانجا ایستاد . سری تکان داد که خود معنی اش را نفهمید . کیفش را روی شونه راستش گذاشت و از مهد خارج شد . به سرعت به طرف ماشین حرکت کرد . باید سریع به دانشگاه میرسید . میدانست که امروز علیرضا را میبیند ... با صدای آهنگ سرش را به طرف ظبط چرخاند ... آهنگ زیبایی بود . حداقل با احساسش چند درجه هم خوانی داشت ...

سرحالم میاره نگاهت

میخوامت میخوامت

دنیا رو نمیخوام همه دنیام تو

میخوامت میخوامت

سرحالم میاره نگاهت

وقتی باشم من کنارت

چه حال خوبی دارم وقتی میگی

میخوامت میخوامت

سرحالم میاره نگاهت

میخوامت میخوامت

دنیا رو نمیخوام همه دنیام تو

میخوامت میخوامت

با دیدن زهرا که روی صندلی نشسته بود سریع وارد دانشگاه شدم و رفتم سمتش و دستمو گذاشتم رو شونه هاشو گفتم :





سلام آبجی .





سرشو چرخوند طرفم و گفت :




romangram.com | @romangram_com