#سه_دوست_پارت_5

صداش میومد : رزی خیلی احمقی .

وقتی نگاه ثابت مامان و بابا رو روی خودم دیدم . لبخند کوچیکی زدم و بدون هیچ حرفی دوییدم سمت اتاقم . به محض اینکه در اتاقو بستم از خوشحالی جیغ زدم و دور خودم چرخیدم ...ایــــــــــــول به تورزیتا خانم احمدی .. احســـــــنـــــــــــت

پست پنجم

با بی حالی چشمامو باز کردم اول از همه چشمم به ساعت روبروم افتاد . ساعت چند بود ؟ شیش و نیم ؟ الان کیه ؟ صبحه ؟ شبه؟ عصره ؟ خدایا من کجام ؟ آها یادم افتاد ..تو اتاقمم . با بی حالی نشستم توجام و سرمو گرفتم تو دستام . دلم میخواست بخوابم اما نمیشد. خسته بودم ولی نباید میخوابیدم . فکر کردم که یهدوش میتونه حالمو جا بیاره . حولمو ازتوکمدم برداشتمو رفتم سمت حموم. تا دستم به دستگیره رسید و خواستم بکشمش پایین دردی تو سرم پیچید . فقط تونستم یه جغ بنفش خوشگل بکشم .

گفتم : وحشی ولم کن

نیما : بگو ببخشید.

گفتم : عمرا .

نیما : بگو ببخشید.

دوباره یکم موهامو کشید که باعث شد یه جیغ دیگه بزنم .

من : آآآآآآآآآآآآآآآآییییییییی یییی

این دفعه صدای مامان دراومد :

ولش کن بچمو نیما .

نیما : باید ادب بشه.

با جیغ گفتم : نیماااااااااااااااااااااا ااا... ول کن دیگه موهامو کندی .

نیما : میمیری بگی ببخشید ؟

با دستم سرموگرفتموگفتم :

باشه باشه . سگ خورمیگم بــــ ... ببخشید. خوبه ؟

آروم دستاش از دورموهام باز شد و گفت :

باریک .. تموم شد.

تا دستاش از دور موهام باز شد با دستام هلش دادمو گفتم :

مجبور بودم .

خم شدم و حولمو برداشتم و رفتم تو حموم . دوو باز کردم و رفتم زیر آب . حرفای زهرا توگوشم میپیچید .( باور کن این میترائه دیوونه اس. صد بار رفته با این پسره که عینهو کروکودیل میمونه حرف میزنه یا به قول خودمون ازش خواستگاری میکنه.آقا هم میگه که فعلا قصد ازدواج نداره ومیخواد ادامه تحصیل بده ) من خودمم نمیفهمم این دختر چش شده .نمیفهمم.



***

( زهرا )

در خونه رو باز کرد و وارد خونه شد.خونه جمع جوری داشتند . ازاینکه تک فرند بود ناراحت بود.او تنها بود .نه.. تنها نبود. او دو خواهر داشت.پس رزیتا و میترا چه کاره بودند ؟؟ رزیتاومیترا خواهرانش بودند خواهران نداشته اش . همه فکر میکردند اوخوشبخت ترین دختر دنیاست. فقط میتراورزیتا این چنین فکر نمی کردند .او دغدغه داشت.. نمیخواست به طرف اتاق مادرش برود.با او احساس صمیمیت نمی کرد.تا به حال طعم آغوش مادرش را نچشیده بود. حسی که تا الان ازآ ن محروم بود . مطمئنا حال مادرش دراتاقش دراز کشیده بود و هزار جور زهر ماربرصورتش مالیده بود . پدرش.. پدرش را که اصلا نمی دید... اوتنها ترین تنهابود ... چگونه میگفت که تنها بود.. اواین تنهایی را دوست نداشت .

هیچگاه دوست نداشت .از همان کودکی دلش یک خواهریابرادر کوچک تر میخواست. اما مادرش نگران هیکلش بود. با حالی خراب وارد پذیراییشد.مهوشخانم با همان اخم و تخمش وارد پذیرایی شدوگفت : سام خانم کوچیک .

زهرا نگاهی به اوانداخت.این اخم هیچگاه از روی چهره اش نمی رفت.همیشه با او بود. آرام سلام کرد و بدون هیچ حرف دیگری به سمت اتاقش رفت

مهوش : خانم کوچیک غذاحاضره . بیارم براتون؟

رو به آن پیرن اخمو کرد و گفت : نه نمیخورم.

در اتاقش را محکم بهم کوبیدو به طرف کمدش رفت و لباسهای همیشگی اش را از کمد بیرون آورد وپوشید . نگاهی به خود انداخت . شلوار گل و گشاد مشکی و پیراهن آستین سه ربع نخودی.

میدانست به محض اینکه مادرش او را ببیند هاران تیکه نثارش میکند . آخرین حرف مادرش را به یاد اورد :

نگاهش کن با خودش چیکار کرده انگاراز دهات اومده.

چونه اش شروع به لرزیدن کرد .اما نگذاشت اشکی بیرون بریزد . .خودش را روی تخت قهوه ای اش انداخت وسرش را در بالشتش فرو کرد.. او از زندگیش راضی نبود.به او محبت نمیشد 20سال سن داشت اما یک بچه ی معصوم بود. چون پسر نبود کسی دوستش نداشت و برایش تره هم خورد نمی کرد . هیچ کس ...



***


romangram.com | @romangram_com