#سه_دوست_پارت_4
سلام بر مادر عزیز تر از جانم .
خندید و برگشت طرفم و صورتمو بوسید و گفت : سلام بر عزیز مادر .
لبخند زدم و رفتم سمت سیب زمینیا و چند تاشو برداشتم و خوردم.. یکمی چی بود .. ام ؟
-: مامان ؟ یکمی نکمشون کمه .
مامان اومد جلو و قاشقو برداشت و سیب هارو در آورد و گفت : اشکال نداره . مریزم تو خورشت طعمشو میگیره .
-: اه ؟ اگه اینطوره خیلی خوبه . نیما کو ؟
مامان : تو حمام .
پوفی کردم و رفتم سمت اتاق . مثل همیشه در اتاقو قفل کرده بودم . قفلشو باز کردم و رفتم تو اتاق گرم و نرم خودم . رفتم روبروی آینه ایستادم و مقنعه رو از سرم درآوردم . کش موهامو باز کردم و شونه کشیدم توشون . دکمه های مانتومو باز کردم و ا تنم در آوردمش و گذاشتمش رو چوب لباسی . شلوار مشکیمو پوشیدم و موهامو همونطور باز گذاشتم. نگام افتاد به رژهای روی میزم . از فکری که به سرم زد به خوبی استقبال کردم. رژ صورتیمو برداشتم و ازش زدم رو لبام . لبامو محکم فشار دادم گوشه ی آیینه ام . از چیزی که انجام دادم خوشم اومد . چند بار دیگه تکرارش کردم. خیلی باحال شده بود . رژمو گذاشتم سر جاش و از اتاق رفتم بیرون . نیما نشسته بود رو مبل و داشت تو کانالها میچرخید . نشستم جفتش و گفتم :
سلام داداشی . عافیت باشه .
هنوز نگاهش به تلوزیون بود که گفت : سلام . ممنون . چطوری ؟
و سرشو چرخوند و نگام کرد . پوزخند زد و گفت :
نگاه کن چیکار کرده با خودش .
-: چیکار کردم با خودم ؟
با خنده گفت : برو خودتو تو آینه نگاه کن میفهمی .
از جفتش بلند شدم و رفتم سمت حمام و خودمو تو آینه نگاه کردم . ای داد بر من .
داد برمن ...
داد...
رژ پخش شده بود دور لبم . افتضاح شدم .. سریع صورتمو شستم و اومدم بیرون . دوباره نشستم جفتش و گفتم : خوب شد حالا ؟
نگام کرد و گفت : بدک نشد .
-: کوفت .
و رومو ازش گرفتم و رفتم تو اتاق و گوشیمو از تو کیفم برداشتم . 1 پیام داشتم :
مشترک گرامی با شارژ سیم کارت همراه اول خود از ...
اعصاب نداشتم بخونمش پاکش کردم و دوباره گوشیو پرت کردم ته کیفم . صدای بابا اومد : خانم این غذاتو بیار بخوریم که ...
گفتم : که روده بزرگه کوچیکه رو خورد.
همیشه تیکه کلامش همن بود .
سریع رفتم تو آشپخونه و به بابا سلام کردم . و نشستم روبروی نیما و مشغول غذا خوردن شدم . باید یه جوری ادمش کنم که بفهمه نباید با رزی خانم در بیفته . چون واسش گرون تموم میشه . فکر کن فکر کن فکررررررررررر ...
همینه . فهمیدم . البته عواقبشم باید پای خودم باشه . فقط باید ند دقیقه از جاش بلند میشد و میرفت بیرون . 5 دقیقه ای گذشت که موبایلش زنگ خورد و رفت تو اتاق تا تلفنو جواب بده . خدارو شکر جور شد . ایوللللللل به خودم .... ماشالله رزی ...
لیوان دوغشو کشیدم سمت خودم و فلفل رو سر و ته کردم توش . آخی دلم برات میسوزه داداشی جونم . ولی شرمندتم باید ادب بشی . به ما میگن رزیتا نه برگ چغندر . با قاشقم همش زدم . و قاشقو کردم تو دهنم. وااااای بیچاره تا شمال یه نفس میدوئه .
سرع لیوانو گذاشتم سرجاش و منتظر شدم تا آقا بیاد . چند دقیقه بعدش اومد تو و نشست سرجاش . بابا رو کرد بهش و گفت :
کی بود ؟
نیما همونطور که داشت برنج میخورد گفت :
دانیال بود گفت آخر هفته با بچه ها میریم شمال .
خنده ام گرفت . چرا آخر هفته ؟ الان میری دیگه ... هه ...
د بخور دیگه . حالا شانس ما آقا تشنشون نیست . داشتم غذامو میخوردم که متوجه دست نیما شدم . داشت میرفت سمت لیوان . وای بلندش کرد . آخی داداشی ببخشید . دوغشو یه نفس خورد . اه ؟ این چرا چیزیش نشد ؟ دکی ...
ولی وقتی صدایی سرفه شو شنیدم . فهمیدم چرا البته داره آتیش میگیره . خب خوبه حداق میتونه یه مدال بگیره برای تیم ملی دو و میدانی تو المپیک .. خوبه .. احسنت بر تو رزی جوووون ..
سریع از رو صندلی بلند شد و دوید سمت دستشویی .
romangram.com | @romangram_com