#سه_دوست_پارت_3

-: چی میگی ؟

زهرا : میترا چرا رنگت پرید ؟ میترا ؟

سریع از جام بلند شدم و یه لیوان آب آوردم خواستم بدم بهش که زهرا ازم گرفتش و 3 – 4 تا قند انداخت توش و گرفتش سمت دهن میترا .. اینکه تا 2 دقیقه پیش حالش خوب بود . مگه این دوتا کین که با دیدنشون حالش اینقدر بد شد ؟

پست سوم

دو تا پسر اومدن سمت ما و دستاشونو کردن تو جیب های شلوارشون . اون پسری که اسمش علیرضا بود گفت: سلام دخترا .

من و زهرا نگاهی به هم انداختیم و جوابشو دادیم .خودشو حسین نگاهی به میترا انداختند و گفتند : حالش خوب نیست ؟

زهرا : یکم خسته اس .

حسین : اجازه هست بشینیم ؟

میترا : بله بفرمایید .

من و زهرا با چشمایی که از حدقه دراومده بودن به میترا نگاه کردیم . اونا هم صندلی هاشونو کشیدن عقب و نشستن روشون .نگاهی به من اندختند . حسین گفت : شما جدیدی ؟

-: الان دو ماهه اینجام .

حسین : پس ما افتخار آشنایی با شما رو نداشتیم .

-: کاملا درسته .

علیرضا : یه چی رو میدونستید خانمه ... ببخشید اسمتون ؟

میترا اخماش تو هم بود و به علیرضا نگاه میکرد. نفسمو بی صدا دادم بیرون و گفتم : احمدی .

پوخندی زد و گفت : اسمتون .

-: فکر نکنم نیاز باشه اسممو بهتون بگم .

لبخند کوچیکی نشست رو لبای میترا . نمیدونستم این کاراش برای چیه .

-: به هر حال ما قصد خوردنه شما رو نداشتیم .

اخم کوچیکی کردم و گفتم : رزیتا .

حسین : خوب زهرا چه خبرا ؟

زهرا : هیچی .

به من نگاه کرد واسه یه لحظه محو چشماش شدم . چشمای عسلی براق . انگار یه آیینه توش باشه برق میزد و مطمئنا توجه همه رو به سمت خودش جلب میکرد .از چشمای عسلی من خیلی زیباتر بودن . لبخند کوچکی زد و به ساعتش نگاه کرد و گفت :

خب علی پاشو کلاسمون داره دیر میشه .

بلند شد و بعد از خداحافظی رفتن . رو به زهرا کردم و گفتم : اینا کی بودن ؟

زهرا : حسین و علیرضا .

-: اسماشونو که نپرسیدم . اینا یبودن که میترا تا دیدشون اینطوری شد ؟

سرشو به گوشم نزدیک کرد و گفت : اون 5 ماهه که عاشق علیرضاست . وقتی میبینش کاراش از عهده اش خارج میشه و اینجوری میشه .

-: اونوقت علیرضا ...

بین حرفم پرید و گفت : به علیرضا گفته ولی اون دست رد به سینه اش زده و بهش گفته من و تو فقط با هم دوستیم نه چیز دیگه ای .

-: نمیدونستم .

نگام کرد و آروم خندید . و گفت : بلند شو بریم که دارم خفه میشم .

لبخندی زدم و به همراه میترا و زهرا از سلف خارج شدیم .

پست چهارم



در خونه رو با کلیدم باز کردم و رفتم تو . مامان تو آشپزخونه بود . میدونستم نهار امروزمون چیه . کیفمو گذاشتم رو مبل و رفتم سمت آشپزخونه . مامان داشت سیب زمینی سرخ میکرد . آروم رفتم جلو و دستامو از پشت حلقه کردم دورش و بوسیدمش و گفتم :


romangram.com | @romangram_com