#سه_دوست_پارت_2

زهرا : از دوم دبیرستان .

میترا : دروغ میگه . از سوم دبیرستان

زهرا : زهر مار من دروغ میگم ؟

میترا : آره . من اصلا دوم نمیومدم سمتت که بخوام باهات دوست بشم .

زهرا : بالاخره که اومدی

میترا : ای کاش قلم پام میشکست و نمیومدم سمتت

زهرا : دلت بخواد

خندیدیم . میترا رو به من کرد و گفت : ما از امروز میشیم سه تا .

از میترا هم خیلی خوشم میومد . دخترای خوبی بودن . دستامونو گذاشتیم رو هم و خندیدیم .

پست دوم



از آشنایی ما سه نفر حدودا 2 ماه میگذشت و ما روز به روز با هم صمیمی تر میشدیم . زهرا تک فرزند خانواده ی شاهد بود و میترا هم یه خواهر کوچکتر از خودش به اسم مهتا داشت . منم که یه برادر به اسم نیما . هر روزمون با هم بودیم . دیگه تو دانشگاه معروف به سه قلوهای به هم نچسبیده شده بودیم . ما سه نفر مثل سه تا خواهر بودیم . من و میترا و زهرا سه دوست نبودیم ما سه خواهر بودیم . اونا خواهرای نداشته ی من بودن

... همدم من گوش کن :

تو سلف نشسته بودیم . میترا رفت تا برامون چایی بیاره . هوا خیلی سرد شده بود . میترا با یه سینی کوچیک اومد سمتمون و جفت من نشست و گفت : بفرمایید .

و سینی رو گذاشت وسط میز . همونطور که دستاشو میمالید به هم گفت : لامصب چقدر سرده

و چای رو از روی میز برداشت . منم چاییمو برداشتم و همونطور داغ داغ خوردمش واقعا تو این هوای سرد مرهمی بود برام به میترا نگاه کردم و گفتم : وای میترا ایشالله هرچی میخوای خدا بهت بده .

-: خو میمردی بگی ایشالله خدا یه شوهر بهت بده ؟

-: دیگه لوس نکن خودتو خواهشا .

به زهرا نگاه کردیم چند بار صداش زدم اما جوابی نداد .من و میترا به هم نگاه کردیم. میترا به دستش ضربه ای زد . سرشو بلند کرد و گفت : ها ؟

میترا : ها و زهرمار . چرا جواب نمیدادی ؟ فکر کردم مردی .

زهرا : زبونتو گاز بگیر .

میترا : چیه ؟ حداقل تو مردنت ما یه سودی میکنیم .

زهرا : من چقدر بدبختم .

گفتم : چرا ؟

زهرا : به خاطر اینکه ... هیچی بیخیال.

میترا : بچه ها اونجا رو .

مسیر نگاهشو دنبال کردیم دو تا پسر داشتن میمومدن تو سلف گفتم : خوب چیه میترا ؟

-: خنگه وایسا .

-: بابا به منم بگو اینا کین خوب .

زهرا گفت : اون مو قهوه ایه اسمش حسینه . ببینش . سال بالاییه ماست .جفتیشم اسمش علی رضاست . ببین چه جیگرایین .

دوباره بهشون نگاه کردم . آره راست میگفت . مخصوصا حسین. خیلی جذاب بود . موهای قهوه ای روشن بینی متناسب . لب و دهنی زیبا . فکی مربعی و چشمهایی هم رنگ چشمهای خودم ... عســـــــــــــلـــــــــ ــــی ...

میترا گفت : مگه نه ؟

من و زهرا با تعجب برگشتیم سمتش و گفتیم : چی مگه نه ؟

به ما نگاه کرد و گفت : هــــــــــــــــا ؟

گفتم : میترا حالت خوبه ؟

-: ها ؟ نه . آره


romangram.com | @romangram_com