#سه_دوست_پارت_1


شاید دست به قلمم خوب نباشه اما همین که میتونم خاطرات شاید خوب و بد خودمو بنویسم برام کافیه . از اینکه بتونم بگم منم یه نفرم مثل بقیه انسان ها شاید با یه تفاوت ... من یه شکست خورده ام .

من و میترا و زهرا هر سه مون شکست خورده ایم اما نه به یه شکل . ولی ما سه نفر همه زخم خورده ایم از این دنیا و شاید سیر از این دنیا و بازی هایی که زمونه با آدم میکنه . پس ای همدم من منو ببخش که صفحات سفیدتو کثیف میکنم با خاطراتم که برامون عذاب آوره . همین گذشته بود که باعث شد ماسه نفر از هم جدا بشیم و دوستیمون به هم بخوره . ما سه نفری که تو دانشگاه معروف به سه قلوهای افسانه ای ، سه قلوهای به هم نچسبیده ، سه کله پوک ، سه تفنگدار و ... بودیم .

ای همدم من فقط گوش کن که دیگه مغزم از همه ی نصیحت ها پر شده .. من تورو واسه ی این انتخاب کردم که فقط شنونده ای .. پس فقط گوش کن :


همه چی خوب بود خوب که نه عالی بود کارای انتقالیم خیلی خوب پیش رفت و خیلی راحت تونستم تو دانشگاهِ تهران و رشته ی مورد علاقه ام مهمان بشم . از همون لحظه ی اول از اینکه توی این دانشگاه تازه واردم و ممکنه چه اتفاقایی بیفته واهمه داشتم .. همه مشکلات منم از ورود به همین دانشگاه شروع شد . دقیقا یادمه روز 3 آبان ...

کیفمو گذاشتم رو شونم و در زدم صدای مردی اومد : بفرمایید .

درو باز کردم و وارد شدم : سلام . من باید بیام اینجا ؟ کلاس استاد راشد .

-: بفرمایید .

رفتم تو . فقط چند جای خالی بود . رفتم و نشستم رو صندلی : مهمانید ؟

-: بله استاد .

-: معرفی کنید .

-: رزیتا احمدی

دانشگاه بدی به نظر نمیومد . استادشم که خوب بود . بچه هاشم ... خوب بودن . تمام فکر و ذهنم رو مشغول به درس کردم باید از همین اول سفت و محکم باشم . اتفاقا خوبم درس میداد . بالاخره بعد از یک ساعت آنتراک داد . داشتم با خودکارم بازی میکردم که صدای دختری رو شنیدم : سلام

سرمو بلند کردم اول از همه چشمام تو چشمای سبزش فقل شد . لبخندی زدم و گفتم : سلام

و دستمو دراز کردم سمتش . دستمو فشرد و گفت : زهرام .

-: رزیتام . خوشبختم .

-: برای چی اومدی اینجا ؟

-: به خاطر پدرم مجبور شدیم مدتی رو بیایم اینجا . به خاطر ماموریتش .

-: امیدوارم دوستای خوبی باشیم .

لبخندی زدم . به نظرم دختر خوبی اومد . ازش خوشم اومده بود .

-: چند سالته ؟

-: 20

-: اه ؟ چه خوب . همسنیم .

صدای یه دختر دیگه هم شنیدم : چی دارید میگید به هم ؟

دوتامون برگشتیم سمتش .

زهرا گفت : داشتیم غیبتتو میکردیم .

اون دختر به من نگاه کرد و گفت : سلام مهمان .

و دستشو دراز کرد سمتم . اونم چشمایی مشکی داشت که تو اون پوست سفید خودنمایی میکردن . دستشو گرفتم و گفتم : سلام . رزی هستم

-: میترا .

زهرا : اه ؟ اه ؟ تو که گفتی رزیتا . حالا واسه این شدی رزی ؟

خندیدم و گفتم : تو هم بگو رزی .

زهرا : نمیگفتی هم همینو میگفتم مهمان

هممون خندیدیم . میترا گفت : چند سالته ؟

زهرا : همسنیم

میترا با خوشحالی گفت : اه ؟ چه خوب .

لبخندی زدم و گفتم ک شماها چند وقته با هم دوستید ؟


romangram.com | @romangram_com