#سه_دوست_پارت_26



- نیما ترو خدا





- حیف که امشبو خیلی دوست دارم .

چند تا نفس عمیق کشید و بدون هیچ حرف دیگه ای از پیشم رفت .

خدایا دیدی چه گندی زدم ؟ خدایا دیدی چه غلطی کردم ؟ حالا چه خاکی بریزم تو سرم ؟؟

تکیه دادم به ماشین و بدن اینکه خودم بفهمم سُر خوردم و نشستم رو زمین . سرمو گرفتم تو دستام . اینم از شبی که خیلی دوسش داشتم .... دقیقا زهرمارم شد ... به ساعت رو دستم نگاه کردم . باید برم تو وگرنه همه مشکوک میشن . سریع از جام بلند شدم . مانتومو تکون دادم و آهسته رفتم تو سالن . همه آماده شده بودن تا برگردن .

سریع خودمو پرت کردم صندلی عقب و درو قفل کردم تا کسی نتونه بیاد بشینه تو .... ایناهم که دنبال یه جای خالی میگردن . حالا فرقی نمیکنه ماشین کی باشه ... ماشین حرکت کرد ... مامان و بابا جلو بودن و من عقب . شیشه رو دادم پایین تا هوا بخوره به سر و صورتم . به ماشینای جلومون نگاه کردم . اینا رو ببین تا کمر از شیشه اومده بیرون و جیغ و داد میکنن . پسرای این دور و زمونه ان دیگه .از ماشین جفت ماشین جفت ماشین نیما هم که دقیقا نمیدونم مالِ کی بود ، ویدا و مینا از شیشه های روبروی هم اومده بودن بیرون و دستای همو گرفته بودن و سر و صدا میکردن . پوزخند زدم و سرمو از شیشه گرفتم بیرون . باد موهامو به بازی گرفته بود . از اینکه پخش شده بودن تو صورتم خوشم اومده بود . هوای خنکی بود . به خودم فکر کردم . چور شد که الان اینجوریم ؟؟ من که کلی برنامه ریخته بودم . بیشتر از نصف برنامه هام هم مال همین آخر عروسی بود . اما ... اما از کِی بود که اینطور شدم ؟ از وقتی علی اون حرفا رو زد ؟؟ یا از وقتی که نیما اون حرفا رو زد ؟؟؟ نمیدونم . خودمم نمیدونم دقیقا از کی بود . نفس عمیق کشیدم . چند تا پشت سر هم . باعث شد یکمی آرومتر بشم .

- آییییییییییییییییییییی بمیرید .

سریع سرمو از بیرون آوردم تو و شالمو محکم گرفتم . آدمای بی عقل . در گوشم جیغ زدن . درست صدای جر خوردن پرده گوشمو شنیدم . بالاخره بعد از نیم ساعت چرخ زدن تو شهر بالاخره رسیدیم به خونه نیما و نگار . همه از ماشینا پیاده شدیم و رفتیم تو ساختمون . لبخند زدم و رفتم سمت یکی از ستون هایی که تو پارکینگ بود و بهش تکیه دادم و به دختر و پسر هایی که درحال رقص بودن نگاه کردم . چند دقیقه ای گذشت که یکی که نمیدونستم کیه دستمو کشید و هُلم داد وسط . وقتی تونستم صاف بایستم تو جام به اون نگاه کردم . حالا فهمیدم کیه . رضا برادر نگار .

- رزی باید برقصه . رزی باید برقصه . رزی باید برقصه .

همه با هم دست میزدن و اینو بلند میخوندن . بالاخره خندیدم . رضا دستامو گرفته بود و الکی میچرخیدیم . و میخندیدیم .. بالاخره دخترا و پسرا رضایت دادن بریم بالا . سریع دوییدم سمت آسانسور . ربع ساعت بیست دقیقه ای طول کشید تا همه برن بالا . جلوی در دوباره همون بساط بود تا عروس و داماد برن تو . سریع رفتم نگارو بوسیدم و بغلش کردم . - واست دعا میکنم خوشبخت بشی عزیزم .

- ایشالله روزی خودت گلم .

- ایشالله . خدا از دهنت بشنوه .

- میشنوه ..

خندیدم و نیما رو هم بغل کردم . از قیافه اش معلوم بود ناراحته . اما پنهانش میکرد نگارهم به چیزی شک نکرده بود . در گوشم گفت :

- حرفامو فراموش کن رزی به هر حال تو هم دیگه بزرگ شدی .

- قربونت برم الهی داداشی

- خدا نکنه آجیه من .

ازش جدا شدم . با کلی مکافات همه عزم رفتن کردن .نیم ساعت بعدش ما هم رسیدیم خونه . یاد اشکای مامان که میوفتم خنده ام میگیره .. چقدر اشک ریخت بنده خدا . با اشکای مامان ، خاله و نگار و بیشتر دخترا اشکشون دراومد . حالا خودمم دلیلشو نمیدونستم .. برای آخرین بار به ساعت نگاه کردم 2:30 بود .

***

بعد از رفتن مهمانها درب را بست و به طرف مبل رفت و خود را روی مبل پرت کرد خیلی خسته شده بود . نگاهش به نگار افتاد . چشم هایش از زور گریه سرخ و متورم شده بود . آرایش صورتش بر هم خورده بود . لبخندی زد و روی مبل دراز کشید و چشمهایش را بست . چند دقیقه ای گذشت که ازجایش بلند شد و آهسته به طرف نگار رفت . جلوی پایش نشست و با لبخند گفت :

- چی شده خانمِ نگار خانم ؟

- هیچی .

- پس چرا چشمای خوشگلت قرمز شده ؟

- هیچی .

- نگار ؟

- دلم براشون تنگ میشه .

- وا ؟ مگه دیگه قراره نبینیشون ؟

- نمیدونم .

تخت مشکی ام دی اف . که رو تختی قرمز و مشکی مخمل و گل های پر پر سفید هم زیبایی فراوانی به آن بخشیده بود در گوشه ی اتاق قرار داشت . فرش کوچکی هم مثل تخت در وسط اتاق قرار داشت . میز توالت هم کنار تخت بود . روی زمین پر از گل سرخ پر پر شده و شمع های کوچک سفید بود . با ذوق فراوان به سمت نیما چرخید و گفت :

- چیکار کردی نیما ؟

- سوپرایز .

- خیلی قشنگ شده .

- قابلتو نداره گلی


romangram.com | @romangram_com