#سه_دوست_پارت_27

- شارژم کردی .

- پس من کی باید شارژ بشم ؟

- میخوای بزنمت به برق ؟

- آره .

لبخندی زد و دست نیما رو گرفت و به سمت پریز برق برد و کنار پریز ایستاد . دستانش را به دور گردن نیما انداخت و خود را به او چسباند و صورتش را نزدیک صورت او برد .

- اینطوری میخوای شارژم کنی ؟

- آره .

- این مدلیشو ندیده بودم .

- کم سعادتیت بوده .

- تو درست میگی

- معلومه .

نیما حرفی نزد و در چشمان نگار خیره شد . نگار هم در چشمان او . نگار حلقه ی دستانش را محکم تر کرد که همین باعث شد نیما هم دستانش را دور کمر نگار حلقه کند . و او را سخت به خود فشار دهد .. خوشحال بود .... خوشحال بود که دیگر نگار را دارد .

نگار با لبخندی دلفریب به چشمان نیما خیره شد . چشمهایی که پر از نیاز بودند .. نیاز بودن با نگار .خواستن نگار ... او نگار را میخواست او تمام چیز های خوب و بد نگار را میخواست ...

هر دو غرق در شادی بودند

با صدای آلارام گوشیش از خواب بیدار شد . خیلی خیلی خسته بود . البته خود هم دلیلش را نمیدانست . چشمهایش را مالیدو روی تختش نشست به صفحه گوشیش نگاه کرد . باید قرص هایش را میخورد . سریع به سمت آشپزخانه رفت .. کسی در آشپزخانه نبود . قرص هایش را خورد و از آشپز خانه بیرون رفت . مهتا روبروی تلوزیون نشسته بود و میگ میگ نگاه میکرد . به سمتش رفت و کنارش نشست و گفت :





- سلام آجی جوجو .





- سلام آجی جونم .





- تو خسته نمیشی تو زندگیت اینقدر از اینا نگاه میکنی ؟





- خب من بچه ام دیگه .





- خب ؟





- خب بچه ها باید برنامه کودک نگاه کنن .





- اونوقت بزرگا چی ؟


romangram.com | @romangram_com