#سه_دوست_پارت_17
با صدای خانمی که پشت سرم ایستاده بود از فکر و خیال دراومدم .
- خب خانم شما هم آماده شدی .
به خودم تو آیینه نگاه کردم . برای یه لحظه شک کردم که این منم . ایستادم سر پا و دقیق تر به خودم نگاه کردم . لباس زرشکی که تکه هایی ازش هم رنگ مشکی رو تو خودش داشت و تا پایین تر از ساق پام میومد . سایه ی هم رنگ لباسمم پشت چشمم بود . موهامم جمع کرده بودن بالای سرم و یه دسته شونم رها کرده بودن روی شونه ام و پر از تافت .. اینقدر که خودم خشکی بیش از حدشونو حس میکردم . حالا خوبه بهش گفت بودم زیاد تافت نزن . منتهی کو گوش شنوا ؟ ساعتمو نگاه کردم . دیگه باید حرکت کنم . مانتومو پوشیدم و تشکر کردم و از در آرایشگاه اومدم بیرون . نگام به ماشین مشکی که جلوی در بود افتاد . چشمام گرد شد . ای خدا این اینجا چیکار میکنه ؟؟ اصلا چرا اومد اینجا ؟ بی اختیار تپش قلبم رفت بالا . خدایا من چرا اینطوری شدم ؟؟ لبمو گاز گرفتم تا اضطرابم کمتر بشه اما فایده ای نداشت . بلکه بیشتر هم شد . با پاهای لرزون رفتم سمت ماشین . با دیدنم شیشه رو کشید پایین . خم شدم سمت شیشه و گفتم :
چرا اومدی اینجا ؟
- هیچی . راهم به اینجا میخورد گفتم با هم بریم . حالا سوار شو .
- آخه من کــــ...
- وای رزیتا سوار شو دیر شد . نیما ئینا الان میرسن .
- آخه من زنـــ...
- بدو بیا دیگه استخاره میــــ...
- بابا بذار حرفمو بزنم . من به آژانش زنگ زدم .
- اگه منظورت اون ماشین سفید بود که باید بهت بگم خودم فرستادمش رفت .
- چرا ؟!
- چون دیر میشه بیا سوار شو دیگهههههههههههه .
در ماشینو بازکردم و نشستم تو . سریع ماشین رو به حرکت درآورد . پخشو زد و آهنگ شروع به خوندن کرد .
***
با ورود نگار و نیما همه شروع به دست زدن کردن . سریع رفتم طرفشون و هر دوشونو بوسیدم . نیما خوشحال بود. اینو هر کسی میفهمید . از لبخند رو لبای نگار میشد به عمق قلبش پی برد . از نگاهاشون میشد به عشق عمیقشون پی برد . جلوی جمعیت رفتند تو سالن و اتاق عقد . سریع رفتم پشت سرشون و خم شدم و پیش گوش نگار گفتم :
یکمی خودتو کنترل کن دختر .
- خیلی سخته رزی .
خندیدم و در گوش نیما گفتم :
مبارک باشه داداش جوووونم .
فقط صدای خنده شو شنیدم که باعث شد منم بخندم .
صاف ایستادم سر جام . بنیم از بوی عطر تند نیما میسوخت . بدبخت نگار ...
چجوری میخواست تحمل کنه خدا میدونه .
کله قندا رو گرفتم تو دستم و با شروع حرفای عاقد شروع کردم به سابوندن قند ها .
از تو آیینه به تصویر نگارو نیما نگاه کردم . دوتاشون لبخند میزدن و به قرآن نگاه میکردن . منم لبخند زدم و با صدای عاقد به خودم اومدم و صدامو صاف کردم و گفتم :
عروس رفته گل بچینه .
نگامو که از روی کله قندا گرفتم دیدم که علی داره نگام میکنه . چه خوش تیپ شده . چرا تو ماشین دقت نکردم ؟ تو نگاهش چیزی بود که نمیفهمیدم چیه . نگامو ازش گرفتم و گفتم :
عروس رفته گلاب بیاره .
داشتم قند ها رو میسابوندم و عاقد هم مشغول حرفای خودش بود که یه دفعه صدای خنده ی نیما و نگار بلند شد . همه با تعجب داشتن به اونا نگاه میکردن . هنوز خنده هاشون ادامه داشت . نمیدونم به هم چی گفته بودن که این فاجعه رخ داد . سریع خنده مهمونا هم شروع شد . من خودمم داشتم از خنده ریسه میرفتم . دوباره به علی نگاه کردم . اون چرا نمی خندید ؟ عجب آدمیه این . هر کسی بود تو این شرایط الان از خنده روده بر میشد . من که میدونم الان داری از خنده میپکی .
والله که دیوونه اس ... دوباره به عاقد نگاه کردم . داشت ادامه ی خطبه رو میخوند . دیگه رسیده بود به جای اصلی . لبخند زدم و سکوت کردم :
romangram.com | @romangram_com